در حال فرار کردن بود،فرار از ساختمان متروکه و مرموزی به اسم مدرسه شبانه روزی.از آن جا،نفرت زیادی داشت و وقتی داخل مدرسه بود،نفس کشیدنش برایش سخت می شد.معلم هایشان را مثل جادوگرانی مشکوک و عجیب و غریب می دانست،با چین و چروک های روی صورت معلم ها،چهره خوفناکی به وجود می آورد.

مدیر مدرسه،آن را غول مخوف می دانست،انگار این غول وحشت میخواد همه دانش  آموزان این مدرسه،مخصوصا آن دخترک را به عنوان غذا،میل کند!

فضای قدیمی و هولناک،دلش را میگرفت و نمیتوانست با چشم های سیاهی که همواره برق میزد،آن فضا تلخی را مشاهده کند.

سکوت و تاریکی،ترکیبی بود که برایش ترسناک بنظر می رسید.هیچ کسی حرف نمی زدند یا هیاهو ایجاد نمیکردند.هیچ کسی راه را روشن نمی کردند،فضا را شاد نمی کردند. برای همین،از این گودال ترسناک فرار کرد تا به جایی برسد که برایش دلنواز و آرام باشد.

همچنان با پای برهنه و لباس خواب بلند سپید که کمی گِلی شده،میدوید تا از آنجا دور شود و دیگر به پشت سرش نگاه نکند.آن جا برایش کابوس بود!

یاد حرف های مادری که چند سال است در کنارش نبود،می افتد که می گفت:«برای این که میخوای زندگی داشته باشی،از سیاهی فرار کن.سیاهی،از ناامیدی،ترس و خوف،اشک هایی که از غم میریزند،حس های بد مثل شکست و آزار و اذیت تشکیل شده است.اگه آنجا بودی،فرار کن!».

#من_نوشته