روز ها برای من عجیب شدن، یه روز ها خوبن و یه روز های دیگه هم بد. هم خندیدم و هم گاهی گریه کردم. هی آسیب میبینم و هی قوی میشم. همچی برام بالا و پایین شده.‌نمیتونم بفهمم که کی قراره زندگیم آروم بشه و تعادل داشته باشه؟ حتی خودمم نمیفهمم که چی دارم مینویسم؛ حرفایی که تو ذهنمه کمی قروقاطی شدن و عجیب مینویسم.

الان صبحه و گنجشک ها دارن آواز میخونن، من و مادرن بیداریم و بقیه خوابن. امروز امتحان ندارم اما دیروز اولین امتحانمو داشتم. تاریخ! که برام آسون بود و خوب دادم. ولی خیلی مونده تا امتحانای ترم آخر تموم بشه‌ و از شر مدرسه خلاص بشم. 

اوه راستی! یادم رفت بگم... اکسو کامبک داره! اونم تو ۷ ژوئن، روزی که چانیول برای حمایت بکهیون با یه دست گل‌که ۹۹ تا گل رز صورتی داشت، به اینکیگایو رفت. البته، از شانس گند من، کامبک افتاده تو روز امتحان زبانم، ۱۷ خرداد- با این که خوش شانسم تو بعضی اوقات اما یه وقتا بد شانسم میشم!

دیگه چی بگم؟ آها... من اینجا احساس غریبی میکنم... پس سلام!