۴ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

Blue

بین دو راه گیر کردم، این که فقط با غم خودم تنها باشم یا دلم میخواد یکی کنارم باشه تا روحم آروم بشه. سخته، این که تکلیفم مشخص نیست که چجوریم. واقعا تنهام و میخوام یکی کنارم باشه یا فقط دلم میخواد تنها باشم؟ گفتم که سخته.

قدم میزنم، اونم در هوای سرد لعنتی که حتی پالتو رو تن من نمیتونه مقاومت کنه. انگشت های دست هام، دون دونه دارن یخ میزنن، دست های سرمو روی بدنه داغ لیوان میذارم ولی این بارم این داغی بدنه لیوان که توش کاپوچینوی داغه، کمکی به گرم کردن دست هام نمیکنه.

میدوئم و فریاد میزنم، از همه چی فرار میکنم، اشک ها آماده آزاد شدن و جاری شدن روی گونه هام بودن و من اجازه دادم که اشک ها آزاد بشن. افتادم زمین و زدم زیر گریه. چرا؟ چون خود واقعیمو هنوز پیدا نکردم، خیلی وقته گمش کردم. هر جا که میگردم، فقط یه منی پیدا میشه که خیلی واقعی نیست که تصور بقیه ست. من های دیگه ای ظاهر میشن، جلوی منو گرفتن تا نذارن خودمو بشناسم. من فهمیدم که تو فضای آبی رنگی بودم و مدام با خودم میگفتم که "میخوام تنها باشم." انقدر توی این فضای آبی غرق شدم که متوجه گم شدن خودم نشدم. من فهمیدم که نیاز به کسی دارم تا خودمو خالی کنم و اون بدون هیچ حرفی، بغلم کنه. تلاش میکنم تا از دست این من های الکی فرار کنم و تونستم. دوییدم به سمت کسی که میشناسمش، کسی که درکم میکنه. محکم بغلش میکنم و گریه میکنم و اشک میریزم و مدام بهش میگم: "هر روز نگه ام دار، بغلم کن، هر روز و هر شب، فقط بغلم کن تا خوب بشم. هر روز بغلم کن. هر روز. هر روز..."

#من_نوشته

작은 먼지처럼 가라앉고 싶어
잠시 시간 속에 멈춰 있고 싶어
내뱉는 한숨 hard enough
더 짙어진 적막 bad enough

KAI – Blue

پ.ن: بعد از مدت ها، حس یه آهنگ...♡ حتما آهنگ بلوی کای گوش کنین.‌ قشنگه.

  • ۱۳
  • CM. [ ۰ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۲۵ آذر ۰۰

    Hello to eighteen years old

    با این که میگن ۱۸ سالگی هیچ اتفاق خاصی نمیوفته ولی شاید ممکنه برای من یه اتفاقایی بیوفته، یه تجربه های تازه، یه حس های جدید، مسائل های جدید و هر چیزی. به هر حال، معلوم نیست امسال چجوری باشه اما این آرزو هایی قشنگی که بهم کردن، معلوم میشه که این ۱۸ سالگی من، قراره یه سال جالبی برای من باشه. دوستای خیلی خوبی دارم، اونا میدونن که عاشق آسمونن و حالا امشب، بهم کلی هدیه قشنگ دادن، یه چنل زدن و از اول آذر تا ساعت ۱۲ شب این روز، کلی چیزای قشنگی اونجا گذاشتن. آسمون، آهنگ، عکس ها، متن و حرف هاشون و صدای قشنگشون... فکر کنین، از همون ارای تیزر های پیچز، مشغول آماده کردن یه چیزی بودن که خودمم فکرشو نمیکردم و اصلا انتظارشون نداشتم... انقدر کارشون با ارزشه که خیلی احساس خجالتی میکنم و با خودم میگم: "باید بیشتر قدر دوستامو بدونم چون از الماس هم با ارزش ترن."
    نمیتونم از این کار قشنگشون فراموش کنم، واقعا فراموش کردن نسبت به این کار سختیه و نمیخوام تو ذهنم بمونه تا همیشه بهشون فکر کنم. دلم میخواد براشون جبران کنم ولی نمیدونم چجوری... ولی خب، به قول دوستم آبی، من کادوی اونام~ 
    و شاید باورتون نشه اما من یه ساعت و ۱۳ دقیقه وقتمو گذاشتم سر دیدن کادو های بچه ها و یه کمی طول کشید ولی واقعا ارزش دیدنشو داشت. این لحظه قشنگو فراموش نمیکنم. تا جایی که میدونم دو تا همزاد دارم که دقیقا ۱۶ آذر به دنیا اومدن؛ یکیش آکی چانه و یکی هم ریحونه! میدونی چه حس خوبی داره که یه همزاد قشنگ داشته باشی؟ 
    از اونجایی که دیگه ۱۸ سالم شده، از دیشب تا الان نتونستم باور کنم که وارد ۱۸ سالگیم شدم، یعنی هنوز عادت نکردم و نتونستم این چیزارو هضم کنم چون میدونین، ۱۸ سالگی برای من یه چیز خاصه، قراره تجربه های جدیدی رو داشته باشم، شایدم بتونم تو بین این سختی ها، پاهامو روی راه های هدفم بذارم، یه سری چیز ها رو یاد بگیرم و بتونم هویت اصلیمو پیدا کنم، ولی میدونم به قول کای، فکر نکنم تا آخر عمر هویت کامل خودمو پیدا کنم اما مهم نیست اگه پازل هویتم یه کم ناقص باشه و تکه پازل های دیگه رو پیدا نکردم ولی به هر حال، شاید بتونم این کارو بکنم و پیداشون کنم. به هر حال باید یه تکونی به خودم بدم چون حس میکنم قراره تو یه چالش های سختی قرار بگیرم. امیدوارم که کم نیارم.

    ممکنه بازم مثل سال های دیگه اشتباه کنم، شکست بخورم، ناامید بشم و گریه کنم ولی خب، این چیز ها هم جز زندگیم حساب میشن. من گریه هامو میکنم اما باز سعی میکنم خوشحالی واقعی رو پیدا کنم.

    خلاصه، واقعا بابت همچیز ممنونم، ممنونم که کنار من هستید، خوشحالم که دارمتون و خوشحالم که شماهارو خوشحال میکنم. این خوشحالی هیچ وقت نابود نمیشه.
    تولدم مبارک؛🤍

    ۱۴۰۰.۹.۱۶

  • ۸
  • CM. [ ۴ ]
    • Brilli .Shr
    • چهارشنبه ۱۷ آذر ۰۰

    Thoughts

    یه سری فکر ها تو ذهنم هست که یه جورایی باهاشون درگیری دارم؛ اینکه مثلا واقعا شبیه خودم هستم (شبیه هیچکس نیستم) یا شبیه کس دیگه ایم؟ یا این که چرا دیگه مثل سابق، حال و هوای وبلاگ نویسی رو ندارم؟ این موضوع دلمو میگیره و دلم نمیخواد از وبلاگ جدا باشم برای همین، مینویسم و پست میذارم تا نشون بدم که هنوز میتونم ادامه بدم. یا مثلا چرا این روز های کسل کننده انقدر زیاد شدن؟ به خاطر کروناست یا این که مشکلات انقدر زیاد شده که دیگه انگیزه ای نسبت به یه چیز هایی نداریم؟ یا مثلا چرا همکلاسی هام باید اینطور رفتار داشته باشن یا کلا نمیتونم باهاشون بسازم؟ یا مثلا یه سوال احمقانه اما با کمی فنگرلی طور دارم اینکه چرا نمیشه تو دنیایی که تو موزیک ویدیو ها رو نشون میده، اونجا زندگی کرد؟ چرا باید حقمون این باشه که توی موقعیت بولیشت باشی که کلاس داری و کلی امتحان رو سرت باشه و مریضی و کرونا بزنه کمر ما؟ یا چرا یه سری آدم ها، دنیا رو زشت تر و بیرحم تر درست کردن؟ مگه هدفشون چیه؟ و کلی سوالات احمقانه دیگه.

    میدونین، این سوالای تو ذهنم، نشون میده که اورثینک میکنم. اونقدر شدیدم نیست اما دیدم کسایی رو که به اورثینک کردن شدیدی دچار شدن و هر کاری میکنن، نمیتونن از اون حالت بیان بیرون و حتی نمیتونن بخوابن! واقعیتش، پیدا کردن جواب این سوالات برام سخته یا نه... سخت پیدا میشه، میدونین چرا؟ چون باید اون ریشه سوال و ربط رو پیدا بکنی تا جوابت پیدا بشه. عین معماست، یه معمای خسته کننده که ذهنمو کمی پیر میکنه و بیشتر بی حوصله ترم میکنه. به هر حال، هنوز نمیدونم قراره برای این سوالات چی کار کنم...

    thought

    \ ˈthȯt  \

     the act or process of thanking, the act of carefully thinking about the details of something

     

  • ۶
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۱۴ آذر ۰۰

    Eighteen is coming.

    سلام! میدونم این پست هم به جز دو سه نفر، کسی نمیخونه اما مینویسم و خودم میخونمش، خودم، منِ تنها. نمیدونم از کجا بگم، این چیزیه که اول پستم اینو میگم و نمیدونم از چی صحبت کنم. از آبانی که گذشت یا ۱۸ سالگی که داره نزدیک میشه؟ شاید باید از وضعیت خودم بگم... اینو توی چنلم گفتم، اینجا میذارمش.

    نمیدونم خیلی برام عجیبه که چرا با وجود این که حالم مشخص نیست و ذهنم قفل کرده و فقط میگم "نفس میکشم" دلم هر دفعه پر میشه و هی وسوسه میکنم یه چیزی بنویسم؟ انگار غم و شادی، جوری بهم مخلوط شدن که دیگه تبدیل به یه چیز خاصی شدن، یه چیزی به اسم مبهم بودن، گنگ بودن، نامعلوم بودن، عجیب بودن و مرموز بودن. این "من" جدیدا مرموز شده. شاید به خاطر این که به سن جوونی میرسم و مشخص نیست قراره چه اتفاقی برام بیوفته. البته میدونم تو ۱۸ سالگیم، اتفاق خاصی میوفته ولی انگار حس میکنم که قراره یه چیزی باشه که اون معلوم نیست... شاید دارم اشتباه میکنم اما خب، این "من" مرموز و نامعلوم شده. یه وقتا حس میکنم که دلم میخواد همه چیز رو ول کنم و برم تا بتونم به خودم زمان بدم ولی نمیشه. انگار توی جعبه گیر کردم که نمیتونم یه راهی برای در اومدن از این جعبه رو پیدا کنم. حس گیر کردن... حس عجیبیه. ولی یه چیزی هست، یه حسی وجود داره که اون تسلیم نشدنه، قدرت تسلیم نشدن. هنوز یه قدرت کوچیکی دارم که بشه ازش استفاده کرد. اگه واقعا اینطوری باشه، پس باید سعی کنم تا یه راهی پیدا بشه. آره. در واقع یعنی غیر ممکنه اگه واقعا تو جعبه همش بمونم، همش نامعلوم و گنگ بمونم. به هر حال، میشه یه کاریش کرد که از این حالت در بیام. پس امیدوارم از حالت در بیام، چون حس میکنم دارم اذیت میشم...

    و اما آذر ماه... همیشه که بچه بودم، وقتی به آذر ماه میرسم، ذوق میکردم، به خاطر این که یه روز مهمی توی این ماه بود، یعنی روز تولدم رو مهم ترین روز خودم میدونستم اما امسال به طرز عجیبی هم خوشحالم و هم حس عجیبی دارم، انگار به علاوه بر خوشحال شدن من برای این که بزرگ شدم، قراره با چالش هایی رو به رو بشم. چالش هایی که مهم ترینش میتونه باشه که "من قراره برای زندگیم، هدفم و برای خودم چی کار کنم؟" و از یه طرف، بیشتر دلتنگ بچگی هام میشم، دلتنگی سحری که میگفت "ای کاش قدم بلند بود، اینطوری میشدم، اونطوری میشدم." و امسال که قراره کم کم به ۱۸ سالگیم سلام کنم، میبینم که قدم بلند شده، اینطوری شدم و اونطوری شدم. :)

    به هر حال ۱۸ سالم میشه و قراره کلی تجربه های جدیدی بکنم، مثل یاد گرفتن رانندگی، تنهایی رفتن تو بیرون، خرید کردن با خودم، نمیدونم... شاید یه سری چیزای دیگه هم باشن ولی میدونین، شک هایی توی زندگی پدیدار شده که هر لحظه قراره بزرگ تر بشه، اینه که اگه نتونم به هدفم برسم، با این شرایط، پس چی کار کنم؟ اگه کارم خوب پیش نره چی؟ اگه نتونم یه موقعیت خوبی داشته باشم چی؟ و هزاران سوال های دیگه که جوابشون مشخص نیست. 

    خلاصه این که، حس عجیبی دارم، آره...

  • ۱۱
  • CM. [ ۷ ]
    • Brilli .Shr
    • دوشنبه ۱ آذر ۰۰
    • اینجا جایی هست که از روزهام، فنگرلی کردن‌هام و حرف‌هایی که از قلب و ذهنم میگن، مینویسم. جایی به اسم سرزمین آسمون که وقتی به آسمون نگاه کنی، بیشتر لبخند میزنی. پس اگه داری به آسمون نگاه میکنی، به من فکر کن. :)♡
    ۱۳۹۶.۱.۴
    – Like a lie in a dry terrain, Like a flower blooming as a miracle, We endured the pitch-black darkness, With all of our might, It takes courage to step on today And stand up again, Let it go. This cold rain that wets my entire body, This feeling of freedom in my soul, I feel like I’ve been born again, It’s a fresh start for you and I.
    EXO - Runaway

    – I'll never cry because I know that it'll never change, I'll stay standing and endure it in an unknown place, There will be many times I'll almost fall, but, Alone, I reach out my hand, alone, I stand back up.
    Stray kids - scars

    – Tear it up 'cause we're dreaming of the future, Don't stop got that fire running through us, Everything that we know, Light the fuse, and let's blow, New world, new world. Fly up, history is in the making, Make bigger and better, the earth be shaking, Lifting, lifting it up, All we need is that love.
    SF9 - new world
    a