۸ مطلب در شهریور ۱۴۰۱ ثبت شده است

My little lonely – 3

کوچولوی تنهای من، من خیلی غمگینم، تو هم غمگین هستی؟ به هر حال، نباید این سوال رو از تو بپرسم چون میدونم که هممون ناراحتیم، حتی تو، توی کوچولوی تنها. میدونم که جایی که زندگی میکنیم، تو دنیایی که زندگی میکنیم، خیلی بی‌رحم‌تر از این حرف‌هاست.

کوچولوی تنهای من، عیبی نداره اگه گریه کنی و اشک بریزی، چون سرنوشتمون همینه؛ ما تا آخر عمر غمگین میمونیم و غمگین میمیریم، زیر این خاک. به هر حال، گریه کن، فریاد بزن، سیلی به صورت کسی بزن تا آروم بگیری، هر چند که بازم دلت همچنان پره...

میدونی، انقدر ما غرق تو غم‌هامون شدیم که دیگه کم کم فراموش میکنیم که شادی چیه، امید چیه، خوشبختی و آزادی چیه. کلی سوال برات پیش میاد که شادی انقدر کوتاه‌ست؟ خوشبختی همین‌قدره؟ و بدتر، به این فکری کنی که نکنه این شادی‌ها، الکین؟ ای کاش به این فکر نکنی. به این فکر کن که میتونیم سرنوشتمون رو عوض کنیم؟ میتونیم با لبخند واقعی، با دنیا خدافظی کنیم و به ستاره‌های آسمون بپیوندیم؟

کوچولوی تنهای من، من هیچ امیدی ندارم اما تو امید خودت رو نگه‌دار، حتی تو بدترین شرایط گمش نکن. درموردش چیزی نگو چون فکر میکنن تو امید واهی داری. فقط امید کوچیک خودت رو مثل یه راز نگه‌اش دار. به خاطر من، به خاطر هر کسی که هنوز نفس میکشن و زندگی رو گم کردن...

#من_نوشته 

  • ۷
  • CM. [ ۴ ]
    • Brilli .Shr
    • دوشنبه ۲۸ شهریور ۰۱

    Set myself on fire

    گریه کردم چون میدونم دل من و ذهن من آشوبه، تو سرد شدی و هر کاری برای گرم کردن انجام دادم ولی فایده نداره. گریه میکنم چون همچی برام سخت شده، شاید تو سخت‌ترش میکنی یا ممکنه خودم باشم. پس خودمو به آتیش میکشم، تا شاید گرم بشی. 

    تا اون موقع، دیگه خاکستر میشم.

    #من_نوشته 

    پ.ن: حال من خوب نیست، حال هممون خوب نیست...

     

     
    set myself on fire.
    INVU
    By TAEYEON

    Magic Spirit
  • ۱۰
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۲۷ شهریور ۰۱

    This feel

    دیروز صبح که از خواب بیدار شدم، یه حس عجیبی بهم دست داد. یه حسی که اسمی به ذهنم نمیاد. رفتم هدفون رو گذاشتم رو گوشم و سراغ اولین آهنگ امروز رفتم: آهنگ هارت اتک از اکسو. وقتی پخشش کردم، اون حس عجیب هی بزرگ‌تر میشد. سعی کردم ریشه حسم رو پیدا کنم و ببینم این حسم چیه، از کجا اومده. متوجه شدم که این حس عجیبم، ناشی از دلتنگی و حس خوبه. حس عجیبم اینطوریه که انگار برگشتم به اون دوران خوشی خودم که همیشه پای لپ‌تاپم بودم و تو وبلاگم پست میذاشتم و آهنگ‌های اکسو گوش میکردم و فرداش میرفتم مدرسه، یا انگار اون بوی حال و هوای روزهای قدیم به مشامم خورده. 

    حسم پیچیده‌تر از این حرف‌هاست. نمیدونم چجوری بنویسم که بتونین درکش کنین. این حسم جوریه که میخوام برگردم به اون دوران، شاید به خاطر اینه ‌که وقتی به آهنگ‌ها گوش میکنم، مطالب‌های قدیمی رو میخونم، وارد پنل وبلاگم میشم و وبلاگ‌های بچه‌ها رو میخونم، این دلتنگی توی دلم بیشتر شده و باعث شده حس کنم میخوام برگردم به اون دوران.

    اون سوال چالش "به دنبال گمشده" هست که میگفت "خاطراتتو کجا نگه میداری؟ تو ذهنت؟ تو دفترچه خاطرات؟ نگهشون نمیداری؟" جوابم این بود:

    خاطرات تو همه جا ثبت میشه و نگه‌داری میشه؛ تو ذهنمون، روی کاغذ‌های دفتر ژورنالمون، روی کتاب‌ها، کاغذ‌ها، عکس‌های چاپی یا توی گوشی‌هامون، رو تک تک پست‌های وبلاگ یا فضای مجازی و...

    میدونی، خاطرات تو هر جایی ثبت میشه، فقط روی کاغذ‌های دفتر ثبت نمیشه، بلکه هر چیزی میتونه ثبت کنه، مخصوصا آهنگ‌ها که توش پر از خاطرات‌هاست. میدونی، آدم دلش میخواد تو همون زمان باشه و بیشتر اون حس قشنگ اون دوران رو تجربه کنه اما میدونی، یه وقت‌ها هست که اون خاطرات دیگه تکراری نمیشن و برای همیشه تو تاریخ ذهنمون میمونن. انقدر سخته که این حقیقت رو باور کرد.

    اون حسم کم کم بعدش از وجودم رفت و الان تو همین "حال" زندگی میکنم.

  • ۹
  • CM. [ ۶ ]
    • Brilli .Shr
    • شنبه ۱۹ شهریور ۰۱

    Persian blogs day

    ۱.وبلاگ‌نویسی را چه زمانی ، چگونه آغاز کرده‌اید. چگونه آشنا شدید. از حال و هوای‌تان بنویسید؟

    حدودا سال ششم دبستان بودم که اون زمان، عاشق شخصیت بازی ویدیویی سونیک بودم. بعد وقتی تو گوگل سرچ میکردم، یه سری وبلاگ‌ها برام میومد که محتواشون از سونیک و چیز‌های دیگه بود. اینطوری شد که یه جرقه‌ای به ذهنم زد که برم چی کار کنم؟ آفرین، وبلاگ درست کنم.

    بعد اولش قرار بود تو بلاگفا وبلاگ درست کنم ولی امکاناتش اونجوری که میخواستم به دلم نشست، برای همین رفتم سراغ میهن‌بلاگ که واقعا امکانات واقعا خوبی داشت و حس خوبی بهم دست میداد. تا الان، سه‌تا وبلاگ اصلی داشتم که اینجا سومین وبلاگ اصلی منه که دارمش. اون دوتای قبلی، اولیش برای دوران تباهی و آغاز وبلاگ‌نویسی من بود و دومیش با یه ورژن بهتر از من داشتم. الان اینجا، ورژن جدیدتری از این سحر وبلاگ‌نویسه!

    ۲. آیا وبلاگ‌نویسی چارچوب و قوانین خاصی داره؟ منظور نوشتن است. آیا باید به قواعدی پایبند بود؟نظر شخصی خودتون رو بگین؟

    هر جا که باشی، یه سری قانون و چارچوب‌هایی وجود داره که باید با حد اندازه رعایت کنی. پس قطعا وبلاگ‌نویسی‌ها قانون‌های خودشون رو دارن که چیکار کنن، چیکار نکنن، چی بنویسن و چی ننویسن و مخاطب چه کار کنه، نظر بده و هر چیزی...

    وقتی قانون خوب هست، قطعا باید پایبند باشی باهاش. از نظر خود من، خوبه اگه ما قانونی داشته باشیم که به خوبی رعایتش کنیم و از حدش خارج نشیم.

    ۳. برای چه کسی یا چه کسانی می‌نویسید‌؟

    برای خودم، برای دوستام، برای هر کسی که وبلاگمو دنبال میکنه و پست‌ها رو میخونه. فرقی نمیکنه کی باشی، مهم تو خواننده این وبلاگی که برای تو مینویسم.

    ۴. وضعیت فعلی وبلاگستان و وبلاگ‌های فارسی را چگونه می‌بینید؟

    وضعیت فعلی وبلاگ... رک بگم، یه کم اون حس و حالی که قبلا داشتیم باهاش و زمانی که میهن‌بلاگ پابرجا بود و فعالیت زیادی داشتیم، کم شده. از جمله خود من که فعالیت وبلاگ‌نویسیم کم شده ولی نمیخوام بگم که وضعیت واقعا بدی داره. درسته که شرایط عوض شده و هممون بزرگ شدیم و این جور حرف‌ها ولی این که میبینم هنوزم هستیم و تو این فضا فعالیت میکنیم خیلی خوب و بهتره. همین که وبلاگ‌نویسی هست، کافیه.♡

    ۵. گمان می‌کنید برای کپی نشدن باید چه کار کرد؟ آیا خودتان درگیر این مساله شدید؟ چه راه‌حلی را انجام داده‌اید؟ بنظرتان کپی کردن خوب است؟

    راستش به این فکر نکرده بودم و سوال منم همینه. میدونی، این که یکی بیاد یه مطلبی که خود وبلاگ‌نویس زحمت کشیده رو کپی کنه و به "اسم خودش" منتشرش کنه اصلا کار جالبی نیست. اگه بخوان مطالبی رو کپی کنن، انجامش بدن، منتها، باید "ذکر منبع" هم بگن که بدونن چه کسی این متن رو نوشته.

    راستشو بخواین، واقعا تاحالا نشده که درگیر همچی چیزی بشم پس نه.

  • ۳
  • CM. [ ۷ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۱۷ شهریور ۰۱

    Seven years with writing

    داشتم به این فکر میکردم که اگه نتونستم دیگه چیزی بنویسم چی میشه؟ ممکنه قدرت نوشتن رو از دست بدم؟ کلمه‌ها رو گم کنم؟ جدا فکر کردنش برام عذاب بود... تو این چند سال همش به این فکر میکردم ولی در حقیقت، میبینم که هنوزم مینویسم، از حس‌هام، روز‌هام، سناریو‌هایی که تو ذهنم و هر چیزی که فکرشو بکنی!

    هفت سال پیش بود که تصمیم گرفتم وارد این دنیای وبلاگ‌نویسی‌ها بشم، اون زمان فقط یه دختر بچه‌ی کلاس ششم که عاشق سونیکه، بودم و اونجا با اولین دوست مجازی آشنا شدم، اولین پست، اولین تجربه تو وبلاگ نویسی، پر از خنده و شادی و غم و گریه، درد‌ها، شیرین‌ها و پیشرفت تو نوشتن و... خیلی چیزای زیادی تو این دنیا تجربه کردم. هنوزم دارم مینویسم، مینویسم، حتی اگه تکراری و کلیشه باشه، حتی اگه چرت و پرت باشه، حتی اگه برای هر کسی جذاب نباشه، بازم مینویسم. تا شاید سالیان سال بازم بنویسم.

    از من بشنوید، نوشتن یه نعمته، باید بیشتر قدرشو دونست. نوشتن بهم کمک کرد که از حسم بگم، از حرف‌های ناگفتم بگم، از چیز‌هایی که تا به حال از من نمیدونن بگم، از سناریو‌های قبل خواب بگم و هر چیزی که دیدم، شنیدم و حسش کردم بگم. خواستم بگم بنویسید، ادامه بدین، ممکنه حتی یه نفر باشه که به نوشته‌های شما توجه کنه.

    من قول میدم که بازم بنویسم، تا ده سالگی وبلاگ‌نویسیم، بیست سالگی یا چندین سال دیگه. تا وقتی نوشتن هست، مینویسم. :)♡

    پ.ن: قرار بود این پست رو دیروز که دقیقا روز سالگرد وبلاگ‌نویسیم بود بنویسم ولی چیزی به ذهنم نیومد و در کل یادم رفته بود. به هر حال بیخشید و خوشحالم که همچنان این وبلاگ رو دنبال میکنین و پست‌ها رو میخونین~

  • ۱۰
  • CM. [ ۶ ]
    • Brilli .Shr
    • شنبه ۱۲ شهریور ۰۱

    One more chance to you

     "به نظر خودم میتونم همچی رو درست کنم؟" این سوالی که مدام از خودم می‌پرسیدم و به خودم جواب میدادم "نه، نمیشه چیزی رو مثل قبلش کرد." اما بعدش به این فکر میکردم که "اگه این درست کردن هر مشکلی، جواب داره چی؟" هیچوقت جوابشو پیدا نکردم تا وقتی که تو رو دیدم...

    دقیقا یادم میاد که تو دبیرستان دیدمت. توی درس خوندنت بد نبودی اما همیشه استرس داشتی. تو بین جمعیت بچه‌ها هم نبودی و فقط تو یه گوشه نشسته بودی و در حال درس خوندن بودی. اومدم پیشت که بیشتر احساس تنهایی نکنی و گفتی "عادت دارم" ولی دست بر نداشتم و گفتم بیا بسکتبال بازی کنیم، حتی اگه خیلی واردش نیستی، تو هم با لبخند قبول کردی. 

    یادمه که همیشه بعد از مدرسه، باهم میرفتیم بستنی میخوردیم، میگفتیم و میخندیدیم، باهم درس میخوندیم و تو ریز ریزکی بهم نگاه میکردی، هر ساعت، دقیقه و ثانیه. اون روز میخواستم نشون بدم چه حسی بهت دارم، اما همه‌چیز هول هولکی شد، به طور ناگهانی میخواستم ببوسمت اما تو ترسیدی و انتظار نداشتی، فکر میکردی خیلی کارم احمقانه بود، من اون زمان قبول نداشتم و عصبی شده بودم که رفتی ولی نگاهی به اطرافم انداختم، همه‌چی رو خراب کردم، دبیرستانمو عوض کردم و بعدها فهمیدم که چیکار کردم. باید به خودم و خودت فرصت میدادم ولی همچی برام دیر شده بود...

    ولی معجزه‌ای رخ داد که تورو بعد از ده سال دیدم، ظاهرت و اخلاقت عوض شده بود، چشم‌هات بیشتر برق میزد، لبخندت بیشتر نمایان میشد و موهای تو انقدری نرم بودن که میخواستم نوازششون کنم. وقتی یه دوره‌ای رو میگذرونیم، تغییرات زیادی میکنیم ولی بخشی از وجودمون هنوز تغییر نکرده بود‌. تو هنوزم یه پسر خجالتی مهربونی بودی که همیشه لبخند میزنی، تو هم بهم گفتی که من همون احمق پر انرژی موندم. گفتی "یه چیزی دیگه‌ای هست که بینمون عوض نشده‌" و تا خواستم بدونم، تو آروم منو بوسیدی و جواب سوال ده سالم رو دادی:

    "درسته همچی مثل قبل نیست ولی میتونیم همچی رو درست کنیم، فقط به خودمون یه فرصتی بدیم که بتونیم کنار هم باشیم." من برای تو فرصت بیشتری دادم و حالا، روی قلب من نشستی. — #من_نوشته 

  • ۹
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • سه شنبه ۸ شهریور ۰۱

    looking for lost

    خب سلام~ راستش از اونجایی که تابستون داره تموم میشه، میخوام سعی کنم فعالیتم تو اینجارو بیشتر کنم. امیدوارم که بشه. بگذریم، این چالش سوالات رو از وبلاگ مائو دیدم و دوست داشتم یه روزی این چالش رو انجام بدم و الان این روز فرارسیده~ این چالش از اینجا شروع شده و همتون دعوتین(وقتی نمیدونی کیو دعوت کنی-) 

    میتونین برین ادامه مطالب.♡

  • ۵
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • جمعه ۴ شهریور ۰۱

    Mordad

    / مرداد ماه؛ سال ۱۴۰۱

    این ماه طوری بود که نمیتونم بفهمم که ماه خوبی بوده یا بد. شاید هم ترکیبی از این دوتا باشه، اما فکر کنم خوبی‌های این ماه به چشمم میخورن تا بدی‌هاش. در کل، ماه بدی نبود، یه گوشه‌ای از این ماه، بوی بارون میومد، تو اون مدت، بارون‌هایی میبارید که برامون باور نکردنی بود، بارون وسط گرمای تابستون؟ عجیبه. بعد از اون، کلی درگیری با اون نقاشی هیونجین داشتم که تونستم به بهترین نحو نقاشی رو کامل کنم. بعد از اون، روز استی و اکسوال بود که برای من بهترین روز‌های من بودن. مرداد ماه بدی نبود، بلکه ماهی بود که زندگی میکردم؛ آهنگ time out اسکیز، سلفی‌های بکهیون بعد از مدت‌ها، اینتراکشن چانیول و اینسونگ تو موزیکال میسا، بیشتر درخشیدن چن چنی تو هر فستیوالی، بوی شیولو، آپدیت‌های زیاد از سه گروه مورد علاقم، کامبک بلک‌پینک، گپ زدن با بچه‌هام، خنده‌ها و گریه‌های بیشتر، خوندن کتاب، دیدن فیلم و درس خوندن برای شهریور =) خیلی چیزهای زیادی بودن که تو ماه اتفاق افتاد. 

    به هر حال من بازم حس زنده بودن میکنم، خیلی چیزها یاد گرفتم و خیلی چیزها رو به یاد اوردم و هنوزم میخندم و هنوزم این گرما رو تحمل میکنم ولی حالا که وارد شهریور میشیم، هوا هم کم‌کم سرد میشه و خوشحالم که دیگه غصه رفتن به مدرسه رو ندارم، چون دیگه خبری از این چیزا نیست. :>

  • ۵
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • چهارشنبه ۲ شهریور ۰۱
    • اینجا جایی هست که از روزهام، فنگرلی کردن‌هام و حرف‌هایی که از قلب و ذهنم میگن، مینویسم. جایی به اسم سرزمین آسمون که وقتی به آسمون نگاه کنی، بیشتر لبخند میزنی. پس اگه داری به آسمون نگاه میکنی، به من فکر کن. :)♡
    ۱۳۹۶.۱.۴
    – Like a lie in a dry terrain, Like a flower blooming as a miracle, We endured the pitch-black darkness, With all of our might, It takes courage to step on today And stand up again, Let it go. This cold rain that wets my entire body, This feeling of freedom in my soul, I feel like I’ve been born again, It’s a fresh start for you and I.
    EXO - Runaway

    – I'll never cry because I know that it'll never change, I'll stay standing and endure it in an unknown place, There will be many times I'll almost fall, but, Alone, I reach out my hand, alone, I stand back up.
    Stray kids - scars

    – Tear it up 'cause we're dreaming of the future, Don't stop got that fire running through us, Everything that we know, Light the fuse, and let's blow, New world, new world. Fly up, history is in the making, Make bigger and better, the earth be shaking, Lifting, lifting it up, All we need is that love.
    SF9 - new world
    a