۵ مطلب با موضوع «من نوشته :: داستان‌هایی در ذهنم :: آبی، خاکستری و زرد» ثبت شده است

Blue, grey and yellow; end

— نگاهی به خودش انداخت، دید که تو بعضی از اعضای بدنش، لکه‌های خاکستری بودند و کم کم این لکه‌ها محو میشدند. بعد چشمش رو به نور زندگیش انداخت، این کسی بود که موقع راز و نیازش با نور و زمان، دیدتش. انگار که این نور زندگی، منتظرش بود. " بهتره کت خاکستریت رو در بیاری. این همه لباس‌های رنگی داری، چرا خاکستری؟ " این رو نور زندگیش گفته بود. فهمید که چه بلایی سر خودش اورده بود. اون تنها بود، غمگین بود و آبی شده بود. کم کم دید که تموم وجودش خاکستری شدن، کل خونه‌اش خاکستری شده بود، حتی لباسی که تنش بود، خاکستری شده بود. مثل این میمونه که بعد از این که یه چیزی توی آتیش بسوزه، سریع خاکستر میشه. زندگیش مثل همین خاکستر شده بود که باد هم میتونست اونو با خودش ببره. این خود "محو شدن" بود، تمام وجودش در حال محو شدن بود. نزدیک بود به این رنگ عادت کنه ولی خودش هم حس خوبی به این وضعیت نداشت. انگار آتیش توی دلش و روحش خاموش شده بود، انگار که گل‌های وجودش پژمرده شده بودن. علتش رو فهمیده بود؛ "اون قدر رنگ‌ها رو نمیدونست." فهمیده بود که وجود خاکستری خودش، همچی رو خاکستری میکرد، حتی رنگ نگاهش خاکستری بود. خاکستری... خاکستری... "لعنت به این خاکستری!" اینو با صدای بلند گفت و نور زندگیش شوکه شد. بعد از کمی مکث، آروم گفت: " من باید قدر این چیزا رو میدونستم. تقصیر خودم بود که قید همچی رو زدم، ولی میدونی چیه؟ دیگه نمیخوام خاکستری بمونم. من گل‌ها رو پیدا کردم، با نور‌ها و زمان راز و نیاز کردم، این بارم برای تو دعا میکنم. همین که برگشتم و تو، نور زندگی رو دیدم، برام بسمه، دیگه خاکستری بسه!"

در عین حال، دید که دیگه احساس توخالی نمی‌کرد، حس گرما توی وجودش برگشته بود، قلبش در حال تپش بود، روحش سبک شده بود، نفس میکشید و میتونست همچیز رو رنگی بیینه. دیگه وقتش بود قدر این‌ها رو بدونه.

#من_نوشته 

You slowly hold out my hands, Coloring up the suit at your touch, A new world of infinite colors, Let me shine bright, Show me all the colors of the world, Please paint some colors to my dull heart, We are together again and in front of us, Eternally, no more grey, pray. Fill me with your beautiful colors, I pray, you’re light

;SUHO – Grey suit

– ••••• –

+ وقتی داشتم به گری سوت گوش میکردم و این متن رو مینوشتم، یه لحظه یاد یکی از داستان‌های مائو افتادم (رو قسمت اون قدر رنگ‌هارو... رو بزنین متوجه میشین.) و گفتم واو!! یه حس دژاوو بهم دست داد بود. به هر حال، سعی کردم این متن رو جوری بنویسم که هم وایب آهنگ گری سوت بده، هم یاد اون داستان مائو بیوفتین. امیدوارم لذت ببرین.♡

  • ۵
  • CM. [ ۴ ]
    • Brilli .Shr
    • سه شنبه ۲۳ فروردين ۰۱

    Blue, grey and yellow;4

    – تا زنده‌ای، با رنگ‌ها آشتی کن و باهاشون برقص.

    تو خلاء گیر کرده بود. بی حسی، توخالی بودن و این حس‌های عجیب، روحش رو سنگین تر میکرد. به خونه برگشته بود، هیچ‌چیزی اونجا وجود نداشت، جز یه تخت و میز و صندلی و آینه. 

    گل‌ها، نوازش‌های گرم.

    اما سعی می‌کرد که گل‌ها رو پیدا کنه، اون‌ها رو لمس کنه تا وجودش از خاکستر بودن رها بشه. با این حس‌های عجیب می‌جنگید، نمیخواست از این وضعیت خاکستر بودنش عادت کنه، فقط میخواد به آرامش برسه و با آرامش زندگی کنه.

    پرستش آب، نور و زمان.

    صبر و تحمل می‌کرد، می‌جنگید و به خودش زمان می‌داد. فهمیدن این که زمان در چه حد می‌گذره، سخت بود. صدای قطره آب، جاری شدن آب روی زمین، شروع سختی‌های جدید، شکست دادن رنگ خاکستری و دوست داشتن خود؛ تمام این‌ها، زندگیش رو کامل می‌کرد.

    زرد؛

    درست بود، زندگیش رو به درست و کامل شدن بود، خونه زنده شد و گل‌های زرد کل خونه رو پر کرده بود. اون با رنگ‌ها آشتی کرد، عاشقشون شد، رقصید و نفس کشید. اون به جوابش رسید. "خونه از اول زندگی این آدم رو میدونست، تمام سختی‌هاش رو میدونست، میخواست به این آدم نشون بده که زندگی، سختی‌های زیادی داره اما در کنارش، زیبایی وجود داره. برای همین حضورش باعث میشد که فضا رنگارنگ و نورانی بشه."

    #من_نوشته 

  • ۵
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • چهارشنبه ۱۰ فروردين ۰۱

    Blue, grey and yellow;3

    – راز و نیاز با زمان و نور؛

    - به من نگاه کن.

    گل‌ها، نه تنها نقطه قوت اون بود، بلکه هر کدوم، یه فرصتی داشتن. زمان و نور، چیز مهمی برای رشد و زیبایی و جاودانگی گل‌ها بودن، پس اون میتونستش نقطه قوت‌هاش رو با زمان و نور پیدا کنه؛ حس سنگینی کردن روحش رو لمس کرد، پس سعی کرد با زمان و نور، راز و نیاز کنه و بگه " من به نور تو دعا میکنم. "

    #من_نوشته 

  • ۳
  • CM. [ ۰ ]
    • Brilli .Shr
    • سه شنبه ۹ فروردين ۰۱

    Blue, grey and yellow;2

    – از آبی آسمون تا متروکه‌ی خاکستری؛

    قلبی که از شدت غم، آبی شده بود، حالا به جایی رسید که تمام وجودش تبدیل به رنگ خاکستری شه. در حالت سردرگمی بود، نمیدونست که کجا می‌رفت و نمیدونست که اینجا کجاست. اون یه ساختمون متروکه پیدا کرده بود، مثل روح خودش بود. هیچ چیزی در اونجا وجود نداشت، خالی بود، خالی از هر چیزی. به تمام اطراف این ساختمون دقت کرد، از پله‌ها بالا رفت، نمیدونست قراره چی کار کنه... شاید دنبال یه چیزی هست، یه نشونه، برای این که بتونه روحش در امان باشه. انتظار همچی رو داشت، جز پیدا کردن گل نرگس، اونم تو ساختمون متروکه‌ی خاکستری. شاید این یه نشونه باشه، یه نشونه برای پیدا کردن یه فرصت، حس‌ها و خود واقعیش. شاید یه حس دژاوو باشه، حسی که قبلا تجربه‌اش کرده. گل، اونم تو ساختمون متروکه‌ی خاکستری... شاید روح خاکستری خودش، یه نقطه‌ قوتی داشته باشه. باید به دنبال گل‌های دیگه میرفت....

    – ••••• –

    " من از آبی آسمون که پر از غم و آرامش بود، رسیدم به ساختمون متروکه‌ی خاکستری که خالی و پوچه، اما انتظار این که یه گل نرگس توی این ساختمون خالی باشه رو نداشتم. شاید این یه نشونه برای خارج شدن از حالت خاکستری بودنمه؟ " – ک.ج.م. - ۲۰۲۲.۳.۲۸ 

    #من_نوشته 

  • ۶
  • CM. [ ۲ ]
    • Brilli .Shr
    • دوشنبه ۸ فروردين ۰۱

    Blue, grey and yellow;1

    – در نهایت، مرد کت خاکستری‌اش را در می‌آورد.

    به خونه‌اش برگشته بود. خالی بود، خالی از شادی، انرژی و هیچ نور خاصی به جز نور خورشیدی که نورش توی خونه‌اش پخش شده بود. اون تنها به نظر میرسید و همین فکرش رو میکرد. حتی فکرش براش غم‌انگیزه.

    تو فکر خودش فرو برد، بدون این که متوجه بشه، تمام فضای زمین خونه‌اش، پر شده بود از گل‌های لاله و نرگس زرد رنگ. یکی یکی روی زمین پدیدار میشد، نور خورشید هر لحظه نورانی تر و روشن‌تر میشد.

    از فکر کردن دست بر داشت و موهاش رو کمی بهم ریخت. نگاهی به اطرافش انداخت؛ گل‌ها، فضای خونه رو پر کرده بود و چراغ‌های خونه‌اش روشن شده بودن. هنوزم تنها بود ولی غمی در وجودش محو شده بود. به این فکر کرد که آیا خونه، از کجا میدونست که حضور خودش در این خونه، باعث میشه فضا رنگارنگ و نورانی بشه؟

    " آبی بودی، خاکستری شدی اما حالا میخوای چی کار کنی؟ با وجود غم و مانع زندگی‌ات، میخوای زرد باشی؟ اگه اینطوریه، پس زرد باش و زرد و خوشحال بمون. "

    #من_نوشته 

    پ.ن: امروز سالگرد اسکای‌لنده. :)♡ (سه سال تو میهن بلاگ رو با سه سال تو بیان حساب کردم، گفتم بدونین.)

  • ۱۱
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۴ فروردين ۰۱
    • اینجا جایی هست که از روزهام، فنگرلی کردن‌هام و حرف‌هایی که از قلب و ذهنم میگن، مینویسم. جایی به اسم سرزمین آسمون که وقتی به آسمون نگاه کنی، بیشتر لبخند میزنی. پس اگه داری به آسمون نگاه میکنی، به من فکر کن. :)♡
    ۱۳۹۶.۱.۴
    – Like a lie in a dry terrain, Like a flower blooming as a miracle, We endured the pitch-black darkness, With all of our might, It takes courage to step on today And stand up again, Let it go. This cold rain that wets my entire body, This feeling of freedom in my soul, I feel like I’ve been born again, It’s a fresh start for you and I.
    EXO - Runaway

    – I'll never cry because I know that it'll never change, I'll stay standing and endure it in an unknown place, There will be many times I'll almost fall, but, Alone, I reach out my hand, alone, I stand back up.
    Stray kids - scars

    – Tear it up 'cause we're dreaming of the future, Don't stop got that fire running through us, Everything that we know, Light the fuse, and let's blow, New world, new world. Fly up, history is in the making, Make bigger and better, the earth be shaking, Lifting, lifting it up, All we need is that love.
    SF9 - new world
    a