این روز‌ها، غم و ناامیدی توی دلم رشد میکنه و جوونه‌ی امیدم توی دلم در حال جون دادنه. این روزها مدام با خودم میگم که "چرا انقدر احمقم که همه‌چی رو سخت میگیرم؟ چرا آدم نمیشم؟ چرا واقعا؟" و بی انگیزه بودن توی زندگیم پر رنگ‌تر شده. زندگی انقدر سخت‌تر میشه و مشکلات بزرگ و بزرگ‌‌تر میشن که مثل مسئله‌ی ریاضی یا یه معمایی میمونه که به سختی میشه حلش کرد.

وقتی پنجره رو باز میکنم و باد به صورتم و چشم‌های خیسم میخوره، انگار حس میکنم یکی نوازشم میکنه و انتظار میکشه که بیرون برم. اما این آمادگی نداشتن من، باعث شده که تبدیل به پرنده‌ای شم که تو قفس مونده. خونه و قفس میتونن یکی باشن، مثل زندون میمونه که باید صبر کنی تا بهت بگن کی آزاد بشی. اما یه وقت‌ها هست که خودم باید قفل رو باز کنم تا آزاد بشم. باد، آسمون، بهار، انتظار من رو میکشن. آینده‌ی مبهم من، انتظار من رو میکشه. نباید منتظر بمونم، پس چرا همش میگم "کی آزاد میشم؟"

#من_نوشته