۱۴۰ مطلب با موضوع «من نوشته» ثبت شده است

Death

Yesterday, 20 April

Yesterday, 20 April

They're carvin' my name in the grave again, The flowers are fresh and their faces wet, My body has died, but I'm still alive, Look over your shoulder, I'm back from the dead. Lightin' all your candles to draw me in, Sayin' all the same things, I'm gone this time, Your words mean nothin', so take 'em back, And meet me here across the plane, The other side, I'm not far

 Music : melanie martinez – DEATH

  • ۵
  • CM. [ ۰ ]
    • Brilli .Shr
    • جمعه ۱ ارديبهشت ۰۲

    I'm young, i don't wanna die

    دیشب نمیتونستم بخوابم. مغز من، پر از افکارهایی بودن که مدام باهم درگیر میشدن. به از دست دادن فکر میکردم؛ این عبارت برای من عادی نبود، واقعا هم نبود. تصور از دست دادن، از مرگ هم سخت‌تره. به ناامیدی فکر میکردم؛ ناامیدی میتونه مثل ویروس، ما رو آلوده کنه، این وحشتناک نیست؟ من قبلا یه جمله‌ای گفتم: «آدم با امید زنده‌ست.» اما میخوام از خودم بپرسم که «آدم، بدون امید هم زنده‌ست یا مرده؟» اگه بدون امید هم زنده بمونم، اسمش رو "زنده بودن" نمیذارم، چون بیشتر حس یه مرده‌ی متحرک به من دست میده.

    چشم‌های همه بسته بودن اما چشم‌های من، هنوز به زور باز بودن. از تختم بلند شدم به سمت پنجره‌ی اتاق خودم و خواهرم برم. به آسمون نگاه کردم، به آسمونی که همیشه برای من، زیبا بوده و هست. من از بچگی، به آسمون نگاه میکردم، حتی دوربین برای ثبت یه آسمون آبی نداشتم اما به چشم‌های خودم سپردم تا به خاطراتی که تو ذهنم جمع شده، ثبت کنم. حالا به آسمون نگاه کردم. تاریک بود. ستاره‌هایی که تو آسمون بودن، به زور دیده میشدن.

    با خودم میگفتم که ستاره‌ها میتونن مثل ما باشن. ما یه روزهایی میدرخشیم، وقتی نور وجود ما کم میشه، یعنی به پایان نزدیک میشیم. اما من دلم نمیخواد به این زودی نابود بشم، چون میخوام همه‌چیز رو ببینم. دلم میخواد زندگی رو به صورت جزئی ببینم؛ زندگی خودم، دوستام، خانواده‌ام و هر کسی که دوستشون دارم. حتی دلم میخواد ببینم اگه جهان‌های دیگه‌ای وجود داشته باشه، زندگی اون‌ها قراره چی باشه.

    #من_نوشته

  • ۷
  • CM. [ ۰ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۳۱ فروردين ۰۲

    Moon

    گاهی ما یادمون میره که ما کی هستیم، ما چیکار میکنیم، کارهامون چه تاثیری داره، چه حرف‌هایی میزنیم و خیلی چیز‌های دیگه. ما یادمون میره که چیز‌هایی که میگیم و کارهایی که انجام میدیم، چه تاثیری میذارن. کلمات هم کمک کننده‌ان، هم میتونن مثل شمشیر تیز و خطرات باشن.

    من هنوزم غم رو تو وجودم حس میکنم، تو شوک موندم و فقط یه قطره اشک از چشمم در اومد، چون نمیتونم گریه کنم، در حالی که واقعا دلم میخواد گریه کنم. با خودم میگم که "دنیا چشه؟ چرا انقدر میتونه بی‌رحم باشه؟" و هیچ جوابی براش پیدا نکردم، هیچی، هیچی و هیچی. مگر این که فقط نگاه کنیم و ببینیم که چه بلاهایی سرمون میاد، چه بلاهایی سر اون‌ها میاد و آدم‌ها، اونقدری ترسناکن که انگار یه مشت هیولا، خودشون رو جای آدم‌ها گذاشتن تا همه گول بخورن.

    وحشتناک نیست؟ من زیباترین لبخند دنیا رو از دست دادم، ما از دستش دادیم و چنان غم و دردی به ما رسید که مغزمون نمیتونه این اتفاق رو قبول کنه. همین باعث شد که بیشتر از مرگ بترسم و بگم "نمیخوام بمیرم." یعنی واقعا نمیخوام کم بیارم. باید دووم بیارم...

    فقط میتونم بگم که، مراقب خودتون باشین. مراقب حرف‌هایی که میزنین، کارهایی که میکنین باشین و مراقب دوستاتون که تو شرایط واقعا سختی هستن، باشین. ما واقعا باید مراقب خودمون باشیم.

    مونبین عزیزم، امیدوارم روح با ارزشت در آرامش باشه. دیگه از این به بعد، به ماه نگاه میکنم و بهت فکر میکنم.

  • ۶
  • CM. [ ۴ ]
    • Brilli .Shr
    • چهارشنبه ۳۰ فروردين ۰۲

    Me, myself and I

    نوزده فروردین بود که من همینجوری به خواهرم گفتم: "فوقش مثلا فردا تنهایی برم پیاده‌روی از اون راه‌های آشنا، یعنی خدا کردم." ولی این حرف تبدیل به تصمیم مهم تبدیل شد که زودی انجامش دادم.

    بیست فروردین، بعد از ناهار لباسمو پوشیدم که پیاده‌روی کنم تا برسم به اون پارکی که مد نظرم بود، اونم تنهایی. یادمه پارسال با خواهرم رفتیم پارک و برگشتیم و الان، در حالی که نفس میکشیدم، آهنگ گوش میکردم و تند قدم میزدم، تنها بودم. بعد حس کردم که "من بی‌خودی به ترس‌هام قدرت میدادم." من ترسم این بود که گم بشم یا این که کلا تنها راه رو برم، اما وقتی پام رو گذاشتم بیرون، با خودم گفتم: "تو با خودتی، تنها نیستی."

    نگاهم به این‌طرف و اون‌طرف بود، ترک‌های زمین که لا به لاش، چندتا گل‌های ریز و گیاه‌های سبز‌ رنگ رشد کرده بودن، به آدم‌ها که نزدیک میشدن و دور میشدن، به درخت‌ها که جون تازه‌ای گرفتن، به آسمون که ابری ولی خبری از بارون نبود. گه‌گاهی نگاهم یه سری آدم‌ها بود که نکنه قراره سمتم بیان؟ اما با خودم گفتم: "اهمیت نده، تو فقط ادامه بده." و خب رفتم.

    احساس تشنگی میکردم و نفس کم میاوردم، برای همین یه جایی نشستم که حداقل از خستگی نمیرم. بعد که استراحت کردم دوباره راه افتادم تا به اون پارک برسم. بازم نگاهم به اطراف بود، مغازه‌ها، زن‌های مسن و جوون، دو - سه مردی که باهم صحبت میکردن و درخت‌هایی که برای اون خونه‌ها بودن. میدونین، حس بهار اینطوریه که شاید تو حس کنی گرمته ولی اون باد خنکی که به پوست صورتت میخوره و نفس میکشی، حس تازه میکنی. هر چند که هوا جوری بود که باد دلش میخواست منو با خودش ببره.

    بلاخره وقتی رسیدم و یه جایی نشستم، به مامانم زنگ زدم که نگرانم نباشه.  دوباره یه جای بهتر نشستم که حوض بزرگ پارک رو ببینم. اونجا گربه‌های زیادی پیدا میشن. من سعی کردم از یه گربه‌ای که جلوی من بود، عکس بگیرم ولی کمی دیر شد و چیزی که نصیبم شد، همین بدن پشمالوی قهوه‌ای رنگش معلوم بود اما گفتم که اشکالی نداره. بازم عکس گرفتم و دوتا ویدیو ضبط کردم(برای ولاگ جدیدم.) و کمی نفس کشیدم که خستگی تو تنم نمونه.

    تو این مدت که برمیگشتم، با خودم گفتم: "دیدی تونستی؟ دیدی؟" و واسه خودم، جایزه خریدم؛ یه پفک و رانی پرتقالی خنک که از شانس خوبم پیداش کردم. جدا خوشحال بودم که این کار رو کردم، هر چند که تازه شروع به تغییر خودم کردم. بقیه راهم مونده تا برم. مونده تا بتونم خودمو پیدا کنم و خودم باشم. خودم.

    ۱۴۰۲.۰۱.۲۰ #من_نوشته

    پ.ن: اسم عنوان پستم، در واقع یادآور اسم وبلاگ دینز عزیزه که دلم براش تنگ شده.

  • ۶
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۲۰ فروردين ۰۲

    Eleven years with EXO.

    حدود یازده سال پیش، گروهی با متشکل از دوازده نفر، شروع به فعالیت کرد، اونم با ام‌وی ماما که تموم لیریک‌هاش حقیقت میبارید. این گروه خیلی سختی زیادی کشید. شاید گفتنش راحته اما پشت این حرف، هزاران داستان داره.

    من حدود هفت سال پیش، با این گروه آشنا شدم، بدون این که کسی واسه‌ی من معرفی کنه. آشنایی من به این گروه، از کنجکاویی من به همکلاسی‌هام که فن این گروه بودن، شروع شده بود. من تحقیق کردم و باهاشون آشنا شدم، آهنگ‌هاشون رو گوش کردم، حتی روحم از وجود یوتیوبم خبر نداشت که باید از اونجا ام‌ویشون رو میدیدم(😭😂) ولی سعی کردم اعضا رو تشخیص بدم و بفهمم که این صداها، از کجا میاد. از بهشت؟ آره.

    تو این مدت حرف‌های فن‌ها رو خونده بودم، چیز‌هایی از این گروه میخوندم که واقعا حیرت‌زده‌ام میکرد. از سختی‌هاشون، از موفقیت‌هاشون و از شخصیت‌هاشون میگفتن و این باعث میشد بیشتر بهشون نزدیک بشم.

    آره، این گروه اسمش اکسو بود، اونا با وجود هر شرایطی، کنار هم بودن و این نشون میداد که چقدر بهترین و خوبن.

    یازده سال گذشت و هنوزم میدرخشن. فرقی نمیکنه، پیر و جوون، عاشق این گروه بودن و هستن و خواهند بود. راستش خوشحالم که باهاشون آشنا شدم، آشنایی من با اکسو، زندگی من رو تغییر داد، خیلی چیز‌ها رو یاد گرفتم و باهاشون خندیدم و گریه کردم. خوشحالم که هنوزم هستن و میدرخشن. چه نه نفر، چه سه نفری که جاشون خالیه اما بازم تو قلب هممون هست.

    یازده سالگیت مبارک، اکسوی افسانه‌ای من.🤍

  • ۸
  • CM. [ ۲ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۲۰ فروردين ۰۲

    Mehr, aban, azar, dey, bahman and asfand.

    . ݁𖦹₊ ⊹

    قبل از هر چیزی، من همیشه هر ماه، خلاصه روزهایی که تو این ماه میگذروندم رو مینوشتم، بعد از شهریور که اتفاقات زیادی افتاد، نتونستم برای شش ماه بعد بنویسم. از اونجایی که این سال تموم میشه، یه جمع‌بندی از این شش ماه رو مینویسم که حداقل کل این سالی که نوشتم، پر بشه. ♡

    • مهر، آبان و آذر؛ 

    روز‌هام خیلی سخت میگذشت، هر روز استرس، ترس، وحشت از هر چیزی. چیزی به اسم امنیت و آرامش وجود نداشت. من با سختی این چیز‌ها رو تحمل میکردم. چانیول تازه برگشته بود، انگار تنها امیدم این مرد بود. البته فقط این نبود، من سعی کردم از هر چیزی دور باشم و با اکسو باشم، اما استرس منو میخورد. من ترس از دست دادن کسی رو داشتم و این ترس شدیدتر شده بود و باعث شد هیچی نگم و فقط به یه چیزی گوش کنم، اونم قصه دو ماهی.

    روزها خیلی عجیب میگذشتن، یه روز گریه میکردم و میترسیدم، یه روز میخندیدم و غلت میزدم. یه دیوونه مرده متحرک بودم. یه دعوا بزرگ داشتم، با مردی که دیگه اون رو پدر خودم نمیدونستم. اون برعکس ما بود، مخالف چیزی که میخواستیم بود؛ "آزادی و آرامش". نزدیک بود تبدیل به هیولا بشم، البته مقصر خودش بود که منو اینطوری کنه. گریه کردم و خوابیدم. چقدر تلخ.

    گفتم بسه، برو سریال ببین. وقتی شروع به تماشای دادستان بد کردم، با خودم گفتم "چی میشد من مثل جین‌جونگ، میتونستم عدالت رو برقرار کنم؟". من درگیر این بودم که من میتونم بدون امید زندگی کنم؟ بدون امید کسی زنده نیست. این عادت مدرسه رفتنم هنوز تو وجودم مونده بود و این رو مخم بود. دیدن لبخند‌ها واسم دردناک بود، میدونی که؟ خسته بودم، میخواستم قید همه‌چی رو بزنم و میخواستم بمیرم. ولی صداهایی میشنیدم که میگفت "شاید فردا، من برات صبر خواهم کرد." و چیز‌هایی میخوندم که میگفت "اما فکر می‌کنم جوانی همین است. در طول روزهایی که نور کورکننده خورشید این گونه بر سرمان می‌تابد."

    یکی میگفت "هیچکس نمیتونه رویای آینده‌ی خودم رو بکشنه." و این آهنگ ویژن دریم‌کچر، از درد و جنگیدن میگفت. من نمیخوام بیشتر آسیب ببینم. ولی یه چیزی یاد گفتم، وقتی غمگین میشیم، عاقل‌تر میشیم، این رو از یکی شنیدم. حس آزادی قشنگه، انگار که یه بار از دوشت برداشته میشه. با خودم میگفتم چی میشد که تو آهنگ I Don't even mind جونگده غرق میشدم و ازش خارج نمیشدم؟

    میدونی، "هر قدم کوچیکی، تاثیر بزرگ داره." بارها گریه کردم، خندیدم و دلتنگی کشیدم و این زندگی من بود. نوزده سالم شد و باورم نمیشد. بزرگ شدن ترسناکه، نه؟ ولی قرار نیست از خودم دور بشم. به هر حال، وقتی برف رو بعد از مدت‌ها دیدم، فهمیدم که زمستون از راه میرسه.

    • دی، بهمن و اسفند؛

    سعی کردم همه‌چی به خوبی بگذره. کامبک اس‌اف‌ناین میزان هیجانیمو بالاتر میبرد. شروع کردم به فیکشن نوشتن و منتشر کردن پارت‌هاش. مدام برف میومد و من خوشحال‌ترین آدم دنیا میشدم. حداقلش باید خوشحالی میکردم تا یادم نره خوشحالی یعنی چی. حتی لایوهای جه‌یون منو خوشحالم میکرد. خندیدن به کای که سرش به میله خورد و کل اعضا از خنده جر خوردن، تمومی نداشت.

    بکهیوت اون موقع از سربازی برگشت و من خیلی دلتنگش بودم. هر وقت صدای خنده‌هاش رو میشنیدم، لبخند میزدم. نقاشی میکشیدم تا یادم نره من چه چیز‌هایی رو داشتم. با آب‌رنگ رنگ میکردم و با روان‌نویس خط‌ها رو پررنگ میکردم. حتی یه فیکشن خوندم که خیلی بهم چسبید(جکیل بای حانیه) و حتی چندتا سریال دیدم. به هر حال life goes on. 

    داشتن کادو از طرف کسی که ساعت‌ها دوره، خیلی ارزشمنده. یه تابلو نقاشی کیوت که نازی واسم کشیده بود، از قشنگ‌ترین بخش این سال بود. منم به عنوان جبران و نزدیک‌های تولدش، نقاشی کشیدم و نامه نوشتم و یه کیف گوشی که مامانم درست کرد رو براش فرستادم تا بدونه چقدر این دختر، میتونه دوست داشتی و گودو باشه.

    دوباره بازم دعوا شد و من انقدر کنترلمو از دست دادم که با خودم میگفتم "ای کاش گور خودمو گم کنم و از آدم‌ها دور بشم." اما بازم گذشت. حالا دارم درخت‌هایی رو میبینم که برگ‌هاش سبزشون در حال رشده، بارون شدیدی میباره، هوا بهاری میشه و این یه پیام داره؛ این که بهار میاد و من باید نو بشم و تغییر کنم.

    #من_نوشته 

    •••

    قراره چالش یازده لبخند که آلوی قشنگم رفته هم اینجا بذارم، به هر حال یه ربطی دارن دیگه. :>

    • یازده لبخند در سال ۱۴۰۱؛

    1. تموم شدن مدرسه، امتحانات و درس‌ها برای همیشه.
    2. دیپلم گرفتن.
    3. بازگشت چانیول و بکهیون از سربازی.
    4. خوندن فیکشن‌ها / وانشات‌ها (از آلو، حانیه و...)
    5. تجربه نقاشی با آب‌رنگ.
    6. این که فهمیدم آزادی چه حس قشنگی داره.
    7. روز تولدم و کادوی تولدم از طرف نازی و تولد نازی با کادوهایی که براش آماده کردم.
    8. نوشتن فیکشنم و منتشر کردنش.
    9. کامبک‌ آیدل‌هام و اینتراکشن‌های مختلف(از جمله کای و یوته‌یانگ)
    10. یه ویس چت تو تلگرام بعد از مدت‌ها.
    11. این که متوجه شدم که من پتانسیل این رو دارم که تو هر کاری خوب و بهتر باشم.

    امیدوارم تو این چند روز باقی مونده، خوب بگذرونین و آماده برای سال جدید داشنه باشین. دوستتون دارم و قول میدم یه کم فعالیت کنم تو اینجا. ببخشید که که کم پیدام تو این محیط.ㅠㅠ♡ 

  • ۶
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۲۵ اسفند ۰۱

    My little lonely – 6

    کوچولوی تنهای من، این روز‌ها خیلی ناامیدم، برای همه‌چی. تو چی؟ تو هم ناامیدی؟ اگه آدم با امید زنده‌ست، پس چرا ما بدون امید داریم زندگی میکنیم؟ آها... احتمالا ما مرده‌ایم که فقط تظاهر به زنده بودن میکنیم.

    متاسفم کوچولوی من، متاسفم به خاطر همه‌چی. حس میکنم باید تسلیم بشم...

    #من_نوشته

  • ۱۰
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۷ اسفند ۰۱

    So when will I be free?

    این روز‌ها، غم و ناامیدی توی دلم رشد میکنه و جوونه‌ی امیدم توی دلم در حال جون دادنه. این روزها مدام با خودم میگم که "چرا انقدر احمقم که همه‌چی رو سخت میگیرم؟ چرا آدم نمیشم؟ چرا واقعا؟" و بی انگیزه بودن توی زندگیم پر رنگ‌تر شده. زندگی انقدر سخت‌تر میشه و مشکلات بزرگ و بزرگ‌‌تر میشن که مثل مسئله‌ی ریاضی یا یه معمایی میمونه که به سختی میشه حلش کرد.

    وقتی پنجره رو باز میکنم و باد به صورتم و چشم‌های خیسم میخوره، انگار حس میکنم یکی نوازشم میکنه و انتظار میکشه که بیرون برم. اما این آمادگی نداشتن من، باعث شده که تبدیل به پرنده‌ای شم که تو قفس مونده. خونه و قفس میتونن یکی باشن، مثل زندون میمونه که باید صبر کنی تا بهت بگن کی آزاد بشی. اما یه وقت‌ها هست که خودم باید قفل رو باز کنم تا آزاد بشم. باد، آسمون، بهار، انتظار من رو میکشن. آینده‌ی مبهم من، انتظار من رو میکشه. نباید منتظر بمونم، پس چرا همش میگم "کی آزاد میشم؟"

    #من_نوشته

  • ۸
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • جمعه ۵ اسفند ۰۱

    Puzzle

    A laid out scenario, Put together all these twisted pieces, On the collector's shattered art piece, I carefully touch the nine spots with my fingertips

    دردسر درست کردن کار هر کسیه، ولی حل کردن مثل پازل، کار هر کسی نیست. یه دردسر میتونه هر چیزی رو به چند تیکه تقسیم کنه و این ماییم که این قطعه هارو کنار هم بذاریم تا کامل شن. اما سخت‌ترین کار اینجاست که تنها قطعه‌ای که باقی میمونه، گم میشه و وقت زیادی برای کامل کردنش نمونده...

    #من_نوشته.

    پ.ن: حس یه آهنگ بعد از مدت‌ها، هر چند که خیلی کم نوشتم و چیز خاصیم نیست پس نمی‌دانم. :-:

    پ.ن۲: اینجانب قراره پارت یازدهم فیکش رو بنویسه. بهم افتخار کنین یوهاهاها.

  • ۹
  • CM. [ ۴ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۲ بهمن ۰۱

    Remember the last time

    روز‌هایی که گذشتن، خیلی دور به نظر میرسن. حس پیرزن‌هایی رو دارم که فکر و ذکرشون پیش خاطرات قدیمیشونن و زیر لب با خودشون میگن: یادش بخیر. خیلی وقت‌ها به پیرزن‌ها و پیرمرد‌ها حق دادم که چرا همین رو میگن، چون کل عمرشون رو با خاطره ساختن و خوشحال بودن گذروندن. دقیقا مثل خود من و بچه‌های وبلاگ‌نویسی همین حس رو داریم. دقیقا نصف عمرمون رو با وبلاگ‌نویسی که بهترین پاتوق ما بود گذشت. 

    این روز‌ها خیلی‌هامون دلتنگی برای روز‌های گذشتمون میکشیم و میدونیم این روز‌ها برنمیگردن. شاید ما قدرشون رو ندونستیم، شاید انقدر غرق خوشی‌هامون بودیم که یادمون رفت که کی این خوشی‌های ما تموم شد. انقدر سرمون با یه چیزی گرم میشه که آخر میبینیم این صبح، به شب تبدیل شده.

    هر چیزی که میبینم، یاد هر کسی میوفتم. بحث فیکشن و آیدل‌ها میشه، یاد آلو میوفتم. وقتی نهنگ و تهیونگ رو میبینم یاد یومیکو میوفتم.(دلم براش تنگ شده.) وقتی رنگ صورتی، ام وی shelter، حروف‌های ژاپنی و آهنگ‌های ژاپنی میبینم، یاد مائو میوفتم. وقتی بحث گربه و امید میشه، یاد نفی میوفتم، توت فرنگی میکنم یاد آیامه میوفتم. حتی وقتی روزهای گذشته رو مرور میکنم، یاد کسایی میوفتم که الان ازشون خبر نداریم و دلتنگشیم.

    ما توی خاطرات قدم میزنیم، مثل وقت‌هایی که برگ‌های خشک روی زمین فرود میان، مثل وقت‌هایی که شب‌ها توی پارک بستنی تیرامیسو میخورم، وقت‌هایی که باد خنک من رو نوازشم میکنه و وقت‌هایی که با اسپم کردن کامنت بارونی ۱۰۰۰، قالب درست کردن، آهنگ گذاشتن تو وبلاگمون، چت کردن تو نظرات ثابت. نوشتن، خنده و گریه، روز‌هامون رو میگذروندیم.

    به هر حال، هدفم از این نوشتن این بود که ما دلتنگیم، دلتنگ هر چیزی که فکرش رو میکنیم، ما بچه‌هایی بودیم که دلخوشی ما، وبلاگ‌نویسی بود.

    ——•••——

     
    Ditto
    OMG
    By NEWJEANS

    Magic Spirit
  • ۱۱
  • CM. [ ۲ ]
    • Brilli .Shr
    • دوشنبه ۲۶ دی ۰۱
    • اینجا جایی هست که از روزهام، فنگرلی کردن‌هام و حرف‌هایی که از قلب و ذهنم میگن، مینویسم. جایی به اسم سرزمین آسمون که وقتی به آسمون نگاه کنی، بیشتر لبخند میزنی. پس اگه داری به آسمون نگاه میکنی، به من فکر کن. :)♡
    ۱۳۹۶.۱.۴
    – Like a lie in a dry terrain, Like a flower blooming as a miracle, We endured the pitch-black darkness, With all of our might, It takes courage to step on today And stand up again, Let it go. This cold rain that wets my entire body, This feeling of freedom in my soul, I feel like I’ve been born again, It’s a fresh start for you and I.
    EXO - Runaway

    – I'll never cry because I know that it'll never change, I'll stay standing and endure it in an unknown place, There will be many times I'll almost fall, but, Alone, I reach out my hand, alone, I stand back up.
    Stray kids - scars

    – Tear it up 'cause we're dreaming of the future, Don't stop got that fire running through us, Everything that we know, Light the fuse, and let's blow, New world, new world. Fly up, history is in the making, Make bigger and better, the earth be shaking, Lifting, lifting it up, All we need is that love.
    SF9 - new world
    a