کوچولوی تنهای من، میدونی که این روزها، حس‌های عجیبی دارم و احساس میکنم این به خاطر بزرگ شدنه اما شاید بی‌ربط باشه، شاید نباشه. انگیزه داشتن واقعا یه نعمته و من قدرش رو ندونستم، شاید واقعا قدرنشناس باشم، شاید نباشم. من احساس میکنم آدم‌ها رو خسته میکنم، از این که دارن سعی میکنن بهم انگیزه بدن، تقصیر خودشون نیست، تقصیر خودمه که خودم مانع این انگیزه دادن‌های بقیه میشم. شاید واقعا هیولای درونم داره رشد میکنه و روی خودش رو نشون میده، شاید واقعا هیولای درونم رو ندارم ولی همچنان جلوی خودم رو میگیرم.

کوچولوی تنهای من، من همچنان نمیدونم چجوری پیدات کنم تا بهت برسم، باز هم دورتر شدم، دورتر و دورتر، جوری که نتونم دیگه راهم رو پیدا کنم. تو میتونی برای من یه نشونه بذاری؟ یه نشونه از خودت، که بتونم پیدا کنم. اصلا بهم بگو، کدوم ستاره رو دوست داری؟ بهم بگو تا بتونم به سمتش برم و دستم بهش برسه. اینطوری شاید نزدیک‌تر بشیم. تو فقط بهم بگو، ستاره‌ی تو کجاست؟

#من_نوشته