۲۷۴ مطلب توسط «Brilli .Shr» ثبت شده است

Past and future, together

۷.

مامانم کیف جامدادی و دفتر رو توی کیفم گذاشته بود تا همه‌چی آماده بشه. من دلم نمیخواست از مامانم دور بشم. بچه‌ی وابسته‌ای بودم، هر لحظه ممکن بود گریه کنم. من با لباس مدرسه‌ام، برد به مدرسه دبستان، توی یه کوچه باریک بود، برای من خوراکی گرفته بودیم تا در طول مدرسه سیر بشم. آفتاب میتابید و هوا داشت سرد و سردتر میشد. رفتم داخل و بچه‌ها توی نمازخونه بودن و داشتن جشن میگرفتن، منم کنار نشستم و نگاهی به مامانم کردم که دم در نمارخونه ایستاده بود. گوشی نوکیا رو از کیفش در اورد تا ازم فیلم بگیره، منم براش جلوی دوربین کوچیک و بی‌کیفیتش دست تکون دادم و لبخند زدم، هر چند این لبخند بعدا وقتی به کلاس رفتیم و فهمیدم مامانم رفته خونه، کمرنگ شد و شروع کردم به گریه کردن، معلمم نگران بود و سعی کرده بود آرومم کنه. خیلی گریه کرده بودم. کم کم آروم شدم و اشک‌هام دیگه جاری نشدن. با این که ته تهش هق هق میکردم، اما تا چشم‌هام رو باز کردم، دیدم تو اتاق خودمم، اما فرق داشت، دست و بالم بزرگ شده بود و قدم بلند. توی وسط اتاق گریه کرده بودم، نمیدونستم برای چی بود، اما مامانم اومد و گفت که "کار خوبی کردی گریه کردی. امتحانات ترم آخر خیلی بهت فشار اورده بود... میفهمم. ولی بلاخره تموم شد، دیگه برنمیگردی بهش."

درسته، دوازده سال بود که دائما تو مدرسه بودم، میترسیدم و عجله میکردم، تنها بودم و مثل یه روح سرگردون بودم. حالا کارنامه‌ام رو گرفته بودم و قبول شدم، اونم با این نمره‌ای که به زور تونسته بودم بالای ۱۰ بگیرم، حتی نمیخواستم تو کنکور شرکت کنم. سرم رو چرخوندم و به همکلاسی‌های کلاس اولم نگاه کردم، توی حیاط وایساده بودن و نور خورشید در حال طلوع، به صورتشون و به در و دیوار حیاط مدرسه میتابید، یکیشون داد زد که بیام بازی کنم و حرف بزنم. لبخند زدم و ورقه کارنامه‌ام رو گرفتم و به سمت بچه‌ها دوییدم. صدای خنده‌هامون، جیغ‌هامون و حرف زدن‌هامون رو میشنیدم و لبخند میزدم. پاهام درد میگرفت اما درد شیرینی بود. حتی کیک دوقلو و شیر پاکتی می‌خوردیم و میخندیدیم. کم کم همه‌چی داشت محو میشد و فقط صدای بارون رو شنیدم. صدای بارون توی ساعت هشت یا نه شب بود و صدای آدم‌هایی شنیده بودم که عدالت میخواستن، میخواستن آزاد باشن و من عرق در اشک‌هام بودم و خودم رو زیر پتو پنهون کرده بودم. همه‌چی فرق داشت. همه‌چی.

  • ۴
  • CM. [ ۰ ]
    • Brilli .Shr
    • دوشنبه ۱۱ شهریور ۰۴

    Three things in my day, writing about something that didn't happen

    ۵.

    میل‌ قلاب بافی و نخ‌های کاموا توی دست‌هام

    هندزفری توی گوشم

    شونه برای موهام.

    ۶.

    بعضی اتفاق هستن که تو دوست داشتی واقعا اتفاق بیوفته اما واقعا نمیشه. برخلاف این که اتفاقاتی که دوست نداشتی واقعا اتفاق افتاده. اون اتفاق نیوفتاده، مثل حسرت میمونه. حسرت از این که چی میشد تجربه‌اش میکردم. توی زندگیم کلی اتفاق افتاده، چه خوب، چه بد و چه معمولی، اما بعضی اتفاق هستن که کاش واقعا میتونستم لمسشون کنم، اما وجود ندارن، اتفاقی نیوفتادن و هیچ چیزی نشده. مثل وقتی که تولدم با دوستام میگذرونم، چه تو خونه‌ی خودم، چه تو بیرون. یا شنیدن یه خبر واقعا خوب از بین خبرهای بد و حال بهم زن. یا رفتن استخر با خانواده‌ام، بعد از مدت‌ها، یا مسافرت تنهایی تو جاهایی که دوستات زندگی میکنن و وقت‌هایی که دیگه فکر نمیکنم و وقت‌هایی که برای جوونی‌هام گریه نکردم و امیدوار به آینده‌ی مشخصم...

    بعضی‌ها ممکنه اتفاق بیوفته، اما خب... مثل احتمال میمونه، یکی میشه، یکی نمیشه، یکی اصلا و ابدا اتفاق نمیوفته، یکی ممکنه اتفاق بیوفته. ما ازشون خبری نداریم. ولی میدونم چه اتفاقی دیگه قرار نیست بیوفته و براش پا به پا گریه کنم و بگم چرا واقعا؟

  • ۱
  • CM. [ ۰ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۷ شهریور ۰۴

    I'm still not sure I'm really here.

    ۴.

    "حس متعلق بودن جالبه، مگه نه مینو؟"

    "چطور؟"

    "نمیدونم... این روزها حس میکنم من مال اینجا نیستم."

    "چی داری میگی آلکا؟ میخوای بگی آدم فضایی هستی؟" خندید. منم خندیدم.

    "نه... شایدم آره."

    "خب چرا؟ چرا باید همچی چیزی احساس کنی؟"

    "فکر کن. یه روز میخوای از خونه بزنی بیرون تا یه کم هوا بخوری و قدم بزنی. یهو آدم‌هایی رو ببینی که دارن بگو و بخند میکنن، اون طرف فوتبال بازی میکنن، یه طرف دیگه توی کافی‌شاپ، داره قهوه‌اش رو میخوره و با دوستش حرف میزنه. روی نیمکت میشینی و به دار و درخت نگاه میکنی که خیلی سرزنده و شادن. به گل‌هایی میبینی که بزرگ شدن و زیبایی‌هاشون رو نشون میدن. یا حتی وقتی میری مدرسه با کلی اکیپ توی کلاست میبینی و همه دارن از هر چیزی صحبت میکنن و بلند بلند میخندن. یا حتی وقتی میری مهمونی و همه غرق حرف زدن و تعریف کردن خاطرات‌ گذشته‌اشونن و غذا میخورن. اونی که حرفی نمیزنه، تنهاست، یه گوشه نشسته به دور از آدم‌ها خودتی. میبینی مثل اون‌ها نیستی، هیچ شباهتی ازشون نداری، حسی نداری، حرفی برای گفتن نداری و حتی طرز تفکرت و زندگیت با همه فرق داره و احساسات با بقیه خیلی متفاوته. اونجاست که میفهمی تو مطمئن نیستی که هنوز واقعا اینجا زندگی میکنی. مطمئن نیستی متعلق به اینجایی یا نه. معلوم نیست جونت به اینجا وصله یا تو یه سیاره‌ی ناشناخته دیگه‌ست. تو از خون اینجایی یا نه. میدونی منظورم چیه؟"

    "..."

    "فهمیدی؟"

    "..."

    "اوه... شاید نباید حرف متعلق بودن رو میزدم. نباید ذهنت رو درگیر میکردم. ببخشید مینو."

    "نه تقصیر تو نیست. درستم میگی.‌ چون هنوز مطمئن نیستم که من واقعا اینجام."

  • ۳
  • CM. [ ۰ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۳ شهریور ۰۴

    Time goes on, time never stands

    ۳.

    آدم‌ها هیچوقت تو زندگیت ثابت نمیمونن، اون‌ها یه راهی برای رفتن دارن. زمان هم همینطوره. ما کی دیدیم زمان بایسته؟ ما هیچوقت حواسمون به زمان نیست که کی میره.

    همیشه میگفتم "تا چشم بهم بزنم دوران مدرسه‌ام تموم میشه. تو این مدت خیلی حواسم بود تا ببینم چقدر دیگه مونده تا تموم شه. اما بعدش یادم رفت. یادم رفت و الان دیدم سه - چهار ساله که از تموم شدن مدرسه‌ام میگذره. یا حتی وقتی بچه بودم، به زور مهمونی فامیل‌هامون میرفتیم. همش منتظر بابام بودم تا حرف زدنش رو تموم کنه و ما رو برسونه خونه. اما یادم رفت و خوابیدم. وقتی بیدار شدم دیدم ساعت نه صبحه. یا حتی وقتی منتظر میمونم ناهار حاضر شه، بعدش غرق در کارهام و حرف زدن با دوست‌هام میکنم که بلافاصله مامانم صدام میزنه که برای ناهار بیام. ساعت رو میبینم و عه! کی ساعت یک و نیم شد؟

    زمان میدونه چقدر حواس‌پرتیم و این براش مشکلی نداره. ما غرق در کارها و چیزهای مختلف میشیم ‌و خودش با پای خودش به راهشش ادامه میده تا بره. دلش نمیخواد زیاد تو دید بقیه باشه، نمیخوام بمونه. اون ترجیح میده ادامه بده و تموم روزها رو بگذرونه.

    برای همینه که عمر زمان، کوتاه‌تر از این حرف‌هاست.

  • ۱
  • CM. [ ۰ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۳ شهریور ۰۴

    A part of me lives somewhere else.

    ۲.

    وجود من مثل یه قاصدک میمونه. قبل از این که تبدیل به قاصدک باشم، یه گل بودم. همون گل‌های زرد و بنفش رنگ توی روزهای عید نوروز میگرفتیم و دم در خونه‌ میذاشتیم تا همه‌چی قشنگ بشه. وقتی عید تموم میشه، گل‌ها کم کم پژمرده میشن. اما نمیمیرن، تبدیل به قاصدک میشن.

    یه بار دوست داشتم یه دونه از قاصدک ها رو بردارم و آرزو کنم. مامانم هر دفعه میگفت که نذار یکیشون تو گوشت بره وگرنه کر میشی. نمیدونم درست میگفت یا چی ولی هر چی بود، احتیاط کردم. فوت کردم و همه‌اشون، توی هوا پرواز کردن و با نسیم رقصیدن.

    وجودم مثل قاصدکه. هر جایی میرم، یه بخشی از قاصدک‌ها به خونه‌ها، جاهای مختلف و یا شاید تو دل هر کسی میشینه. ولی میدونی یکی از بخش‌های وجودم کجا زندگی میکنه؟ تو قلب دوستام، تو آسمون‌ها و حتی چیزهایی که برای دوستام میفرستادم. بزرگترین بخش وجودم توی قلب همه زندگی میکنه. همین این بخش رو جا گذاشتم تا حسش کنن و بفهمن من اینجام.

    اگه یه قاصدک کوچولو رو دیدی، بدون اون یه بخشی از منه.

  • ۳
  • CM. [ ۰ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۲۷ مرداد ۰۴

    Talk to things that don't respond

    ۱.

    من با چیزهایی حرف میزنم که جواب نمیدن. البته حرفی نمیزنم، اما تو ذهنم، تصور میکنم که دارم باهاشون حرف میزنم و اون‌ها میفهمن. شایدم وقتی یه چند کلمه بیان کنم هم میشنون. هر چند، توان بیان کردن جوابشون رو ندارن. به هر حال میشنون. مگه نه؟

    مثل درخت‌های پارک نزدیک خونمون. درخت‌های کاج خیلی پیرن، اما گوش شنوایی دارن. اون‌ها تجربه‌های زیادی دارن. آدم‌های زیادیی تو طی سال‌ها دیدن و حالا، من رو تو این چند ماه پیش دیدن و میدونن چی تو دلم هست. یادمه روزهایی که با خانواده‌ام تو مشکلات بدی بودیم، ترجیح میدادم تنها باشم. برای همین با گریه، به پارک نزدیک میشدم تا پیش گربه‌ها و درخت‌های پیر و جوون باشم. زیر لب چیزهایی میگم که کسی نمیشنوه، اما درخت‌ها میفهمن. فقط نمیتونن جواب بدن.  حتی با گربه‌ها صحبت میکنم. اون‌ها تنها جوابشون میو میوئه ولی حداقل تنهام نمیذارن. آسمون چطور؟ اونم نمیتونه حرفی بزنه، اما با حال من یکیه. نمیدونم. هر دفعه میبینمش، تو دلم حرف میزنم، میفهمم که میشنوه. وقتی قلبم میگیره و میخوان گریه کنم، خورشید غروب میکنه تا گریه‌هام رو نبینه یا پشت ابرها قایم میشه تا آسمون هم با من همراه بشه. برگ‌های گیاهان هم همینطور. اون‌ها وجود دارن تا نشون بدن تنها نیستم. پیچیدگی ساقه‌هاشون، میخوان دست‌های من رو بگیرن. فرش‌ها هم حضورم رو حس میکنن. میدونن چقدر زجر میکشیم، چقدر خوشحالیم یا خیلی چیزهای دیگه. نقش و نگارشون هنوزم پابرجاست و بهم نشون میدن که هر چی بشم، بازم میتونم زیبا و قوی باشم..

    حالا تمام این‌ها رو گفتم. به نظرت، خونه هم میفهمه از چی حرف میزنیم؟ میفهمه که یه زمانی جای امنی برای من بوده اما دیگه نیست؟ لابد میدونه، ولی چیزی نمیگه، نمیتونه هم بگه. چون نمیخواد ناراحتیش رو نشون بده، ولی به هر حال، جای زخم‌هاش رو بهمون نشون داد.

    •••

    چند وقت پیش، سارا جان، سولویگ و نوبادی چالشی رو شروع کردن که برای من جالب بود. برای همین منم به جمعشون پیوستم. :>

  • ۱
  • CM. [ ۲ ]
    • Brilli .Shr
    • شنبه ۲۶ مرداد ۰۴

    Day 11 & 12

    عکس دیوار اتاق، روز ۲۷ مرداد سال ۱۴۰۲

    • روز دوم و سوم تیر ۱۴۰۴ / روز یازدهم و دوازدهم 

    جنگ چیزی نیست جز بدبختی و آوارگی. جنگ نحسی‌ست که زندگی همه رو مثل طوفان با خودش می‌بره. 

    صداها تمومی نداشتن. صدای پدافند، انفجار، نفس نفس زدن‌های ما و صدای بابام موقع گفتن "نترس بابا، صدای ضد هواییه." و صدای تلویزیونی که تا ته زیاد بود. خبرها بدجوری با روانمون بازی کردن. نگرانی ماها بیشتر و بیشتر میشد و خدا خدا میکردیم این جنگ تموم شه و ترسمون از این بود ‌که نکنه جنگ تموم نشه و طولانی بشه؟

    همون لحظه، خبر آتش‌بس اومد. نمیدونستم چه حسی پیدا کنم. هنوز حس ترس رو داشتم. صدای انفجارها بدتر میشد.  صدای جت و هواپیما میومد و واقعا مثل داستان‌های جنگی بود، اما در واقعیت لمسش کردیم. ما نخوابیدیم، نخوابیدیم تا هوا روشن بشه. صدای پرنده‌ها میومد. پرنده‌هایی که با وجود این شرایط، از ته دلشون آواز میخوندن...

    "جنگ تموم شد." ، "آتش‌بس رو از هر دو طرف موافقت کردن." و "آن‌ها رو نقض نکنین." نمیدونستیم چی بگیم. باور این حرف‌ها برامون سخت بود. ۱۲ روز زندگی نکردیم، مرده بودیم، از درون مرده بودیم. روح‌هامون رو کشتن، چیزی در درونمون باقی نمونده بود. روح‌هامون مثل شیشه‌ست. با یه انفجار ناگهانی، میشکنه و تموم تکه‌های ریز و درشت تو همه‌جا پخش میشه و به قدری تیزن که ممکنه بهشون برخورد کنیم و خون بریزه. 

    شب شد و همه خوابیدن، اما من تا دو بامداد نخوابیدم، چون حس کردم نکنه سر ساعت دو بامداد، دوباره شروع کنن. هیچ صدایی نبود. سکوت بود. این سکوت از روی چی بود؟ از سکوت بعد از این همه سر و صدا بیشتر میترسیدم. به هر حال، چشم‌هام رو بستم تا بخوابم. به خواب عمیقی برم.

    صبح شد، خبری نبود. تموم این ۱۲ روز، کابوس بود. نه فقط در خواب. کابوس در بیداری، چیزیه که من و هممون تجربه کردیم. بهم بگو، من خوب میشم؟ البته من خودم جوابش رو میدونم.‌ جواب اینه:

    من دیگه خوب نخواهم شد. اینم از پایان خوشی که ماها رو غمگین‌تر کرد.

    #من_نوشته 

    همان مکان اتاق، اما در روز یک تیر سال ۱۴۰۴

  • ۵
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۶ تیر ۰۴

    Day 9 & 10

    • روز ۳۱ خرداد و ۱ تیر ۱۴۰۴ / روز نهم و دهم 

    این متن با حس بسیار بدی نوشته شده، اگه میتونین و تحمل خوندنش رو دارید، برین ادامه‌ی مطالب چون یه مقدار طولانیه.

  • ۳
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • دوشنبه ۳ تیر ۰۴

    Day 5,6,7,8

    دختر بدون دست، مایه خنده‌ی روستا شده بود. «نگران نباش، در بیست سالگی به جای دست‌هات، بال‌های زیبایی در خواهی آورد.» مادر بعد از گفتن این حرف‌ها از کنارش رفت. اون شب، در خوابش، دختر آزادانه بر فراز دهکده‌ای که تو شعله‌های آتش فرو رفته بود، پرواز میکرد. اون به مدت ۲۰ سال، بارها و بارها همین خواب رو دید. حالا، در بیست سالگی، بال‌هاش دیگر رشد نمی‌کردن. او رفت تا جادوگر روستا رو پیدا کنه و از او بپرسه: 

    «چطور می‌تونم مادرم رو پیدا کنم و انتقام بگیرم؟»

    Icarus by artms

     • روز ۲۷ تا ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ / روز پنجم تا هشتم

  • ۲
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۲ تیر ۰۴

    Day 4

    • روز ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ / روز چهارم •

    جنگ روانی، بعد از جنگ فیزیکی، از جمله جنگیه که مخرب‌تره. به جای سلاح گرم و سرد، از سلاحی به اسم "کلمات" استفاده میکنن تا روان طرف رو به خطر برسونن. صبح اون روز ما با پدرمون دعوامون شد. نمیدونم چرا بابام از روز اول دلش میخواد سر ما و همه داد بزنه. از چی ناراحته؟ از جنگ؟ از ما؟ تکلیف بابام مشخص نبود. به هر حال باهاش دیگه صحبتی نکردیم. ازش متنفر بودم، ولی میدونین این حسم بارها تغییر میکنه. یه روز دوستش دارم و یه روز ازش متنفرم و بابت این که متنفر بشم عذاب وجدان میگیرم. خانواده‌ی ایرانی همینه. یه رابطه عشق و نفرت با خانواده‌ات یه چیز کاملا طبیعی تو ایرانه.

    ما به خونه‌ی خودمون برگشته بودیم بلکه میدونیم خیلی اتفاق خاصی نمیوفته. این روزها متوجه شدم که هر روز دائما در حال خوندن خبر هستم و این من رو یاد چند سال پیش، زمان اعتراضات میندازه که کلی خبر خوندم و با هر خط از خوندن خبرها، جونم میرفت. سلامت روان، چیزی خیلیدمهمیه که ما خیلی کم بهش توجه میکنیم که خب مشخصه چرا. چون بارها در هر موقعیتی سلامت روانمون رو از دست دادیم و مطمئنم دیگه چیزی به اسم سلامت روان در وجودمون نداریم. 

    امروز از اون روزهایی بود که انتظارش رو نداشتیم. خبر اوردن که مردم یکی از منطقه‌ها باید جای سکونتشون رو ترک کنن چون قراره ناامن باشه. سر تلویزیون در حال زنده، متوجه شدیم به صدا و سیما حمله کردن و انقدری عجیب، ترسناک و در عین حال غیرقابل باور بود که تاحالا ندیده بودم که یه کشور به بهونه جنگ، به ساختمون رسانه ضربه بزنن. یعنی حتی تو عمرم نه دیدم و نه شنیدم که این اتفاق بیوفته.

    صدا از دور میومد اما انقدر شدید و رگباری بود که دست مادرم و خواهرم رو سفت گرفتم. ترسیده بودم، بدجوری ترسیده بودم. حالا هر چقدر سعی کردن به بچه‌ها پیان بدم که حالشوت چطوره، اینترنت رو محدود کردن. نمیدونم، فقط زورشون به همین کار میرسه که همه‌چیز رو از ما محدود میکنن.

    دوباره برگشتیم به خونه‌ی مادربزرگم. چون دلم نمیخواست به خونه‌ی خودم برگردم. دیگه خونه‌ی من نیست. خونه‌ی امن من نیست و میدونم چقدر برای زمانی که خونه، واقعا خونه بود، تنگ شده.

    #من_نوشته

  • ۴
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • شنبه ۱ تیر ۰۴
    • اینجا جایی هست که از روزهام، فنگرلی کردن‌هام و حرف‌هایی که از قلب و ذهنم میگن، مینویسم. جایی به اسم سرزمین آسمون که وقتی به آسمون نگاه کنی، بیشتر لبخند میزنی. پس اگه داری به آسمون نگاه میکنی، به من فکر کن. :)♡
    ۱۳۹۶.۱.۴
    Post Archive
    a