بیست و نهی دی ماه سال ۱۳۹۸ بود که تصمیم گرفتم از میهنبلاگ به بیان مهاجرت کنم. کار سختی بود، مجبور بودم با کل خاطرههایی که با میهنبلاگ، روزهایی که گذروندیم، حرفهایی که میزدیم، این که هر روز پست میذاشتیم و کلی حرفها و خاطرات ثبت میکردیم، خداحافظی کنم. البه نمیدونم سرش گریه کردم یا نه. شاید گریه کردم. آره. یه سوگواری بود برای من و بچههایی که با خاطراتشون خداحافظی کردن...
اینجا پست گذاشتم و خیلیا اومدن نظر نوشتن و حرف زدن. دیدم چیزی تغییری نکرده، همون صمیمیت، همون جمع گرممون رو داشتیم، اما در یه مکان متفاوتتر. چند روز بعدش، خبر رسید که میهنبلاگ برای همیشه بسته شد. براش غصه خوردیم و غصه خوردیم، طوری که حتی نمیتونستیم پسته خندان بخوریم، چون پسته خندانی در کار نبود. بعد از اون، به زندگی و وبلاگنویسی ادامه دادیم. پست گذاشتیم، از هر چیزی، از دلمون، از ذهنمون، از چیزهایی که دوست داشتیم رو...
کرونا رسید و بازم دورهم جمع بودیم، از روزهای سخت تو کلاسهای آنلاین مدرسه میگفتیم، از امتحانات، از این که چقدر از این وضع خسته شدیم و فکر میکردیم این آخر کارمونه، ولی زنده موندیم. زنده موندیم ولی انقدر انرژی از ما گرفتن که یادمون رفته زندگی کردن چطوری بوده.
کم کم یه سری بچهها میرفتن، به یه دلایلی. با سکوت میرفتن، با دلیل میرفتن و میگفتن "نمیتونم دیگه به نوشتن ادامه بدم، چون کمتر میام اینجا." بعدش میرفتن و برنمیگشتن. ولی بازم بچهها موندن.
تا این که صدای جیغ، فریاد و اعتراض اومده بود، ترسیدیم و واقعیت رو فهمیدیم. ما با ترس پست میذاشتیم و کنار آدمهایی بودیم که خواستههامون یکی بود. ترسیدیم و گریه کردیم برای کسایی که جز ما بودن و از دستشون دادیم. گریه کردیم و پست گذاشتیم.
بعد تموم شد و زندگی به حالت عادی برگشت. ما بزرگ شدیم و خیلیها راهی کنکور و دانشگاه شدن و همین بود که دیگه بازم نصف بچهها رفتن، حتی به همون بهونهی زیاد نیومدن پنل وبلاگ، وبلاگشون و میبندن. ولی من اینطوری بودم که: "نه، من عمرا بخوام وبلاگنویسی رو بذارم کنار."
ولی چی شد؟ تا الان، یه ستاره فقط روشن میشه که یه نفر هنوز داره مینویسه. وبلاگهایی که دنبال میکنم، ستارهاشون خیلی وقته خاموش شده، چون خبری ازشون نداریم. رها کردن و به زندگی میپردازن. فقط یه ستاره روشن میشه و اون ستاره هم بزودی خاموش خواهد شد، چون تا اون موقع، نه دیگه خبری از نوشتنه، نه خبری از وبلاگنویسان. من هم دیر به دیر پست میذاشتم که بلکه حس نوشتن تو وبلاگم از بین نره.
ولی...
ترسی که یه مدت ازش داشتم، داره به واقعیت تبدیل میشه. دوباره باید از خاطراتمون خداحافظی کنیم، دوباره باید گریه کنیم و سوگواری کنیم اما آیا ما باید به یه جای دیگه مهاجرت کنیم؟ اصلا وبلاگ فارسیای مونده که بخوایم بهش برسیم و به وبلاگنویسی ادامه بدیم؟ اصلا وبلاگنویسیای مونده؟
متاسفانه جوابش اینه: نه. اصلا.
این پست، آخرین پست اسکای لند در بیان، و آخرین پست به عنوان وبلاگنویس خواهد بود. به دلیل این که تحمل از بین رفتن خوشیهای زندگیمون رو ندارم، مجبور به ترک این کار و بسته شدن پروندهی وبلاگ نوشتنم میشم. البته، مهمترین دلیل هم اینه که: دوران وبلاگنویسی خیلی وقته تموم شده. حقیقت همیشه تلخ بوده ولی همین تلخیش کاری میکنه که مجبور به قبول کردنش بشیم. دوران وبلاگنویسی خیلی وقته تموم شده چون فضای مجازی اونقدر گسترش پیدا کرده که دیگه کسی سمت وبلاگنویسی نمیره و دیگه ادامه نمیدن، چون این کار، برای زمانی بوده که فضای مجازیای وجود نداشته، اما حالا که همه درگیر فضای مجازین، دیگه کسی به وبلاگ و به نوشتن در وبلاگ فکر نمیکنه.
من و چندتا از دوستان من، بازماندگان وبلاگنویس بودیم که به خاطر این وضعیت بیان که بزودی کلیت این سایت تغییر و ویژگیهای این سایت غیررایگان میشه، مجبور به رهایی، ترک از این خونه به اسم "وبلاگستان" میشیم. اما یادمون نمیره که ماها نصف نوجوونیمون رو با وبلاگنویسی گذروندیم، همونطور که کودکیمون رو با کارتونها و بازیها گذروندیم. ما با خوشیهای زندگیمون، زندگی کردیم.
چه کسایی که هستن و دارن پستم رو میخونن و لایک میکنن، چه کسایی که یه زمانی پستهام رو میخوندن ولی دیگه تو بیان نیستن، ازتون تشکر میکنم که تا اینجا کنار من بودیم، حتی کسایی که از میهنبلاگ دنبالم میکردن، ازتون ممنونم که با من بودین تو این فضای دوست داشتنی وبلاگستان. من دیگه وبلاگنویسی نمیکنم و ادامه نمیدم، اما اگه جایی پیدا بشه که بتونم وبلاگنویسی کنم، شاید... شاید بازم ادامه دادم. کی میدونه؟ خدا میدونه. :)
دوستتون دارم. خدانگهدار.♡