۲۵۷ مطلب توسط «Brilli .Shr» ثبت شده است

still good

زندگی بازم میگذره، روزها معمولی‌تر از همیشه شدن و این منم که خودم دست به کار بشم.

این روزها داستان مینویسم یا بهتره بگم، فن‌فیکشن مینویسم. چای خوردنم روز به روز بیشتر میشه و میفهمم طعم چای‌ها چقدر متفاوت‌ترن. حتی امروز و دیروز چهارتا نقاشی کشیدم و به اندازه وقت‌هایی که آرت‌بلاک بودم، جبران کردم. من به این نتیجه رسیدم که اگه برای یه مدت طولانی یه کاری رو انجام ندم و بعد از یه مدت، برم سراغش، برام سخت میشه، ولی بهتر اینه که یادم نره.

به آدم‌ها فکر میکنم، آدم‌هایی که روزشماری کردن تا به روزی که قراره دورهمی داشته باشن، برسن. امروزم همون روزها بود و من و چندتا از بچه‌های دیگه شاهد اون لحظه‌های خوش اون‌ها بودیم. با خودم فکر کردم که اگه لیاقت این لحظه‌ها رو دارم، چرا فرصتی واسم پیش نمیاد؟ نمیدونم. شاید شانس ندارم. از اولشم شانس ندارم. ولی مهم نیست، شاید یه روزی فرصتی پیش بیاد که دوستام رو از نزدیک ببینم. نمیتونم همش پشت گوشی بمونم و مدام بنویسم: بیا بغلت کنم و بعد گیف بغل کردن رو بفرستم. بغل کردن تو فضای مجازی کافی نیست. باید تو واقعیت انجامش داد تا حس خوب واقعی رو خوب حس کنیم.

کلی ایده به ذهنم میرسه، درست کردن چندین نوشیدنی‌های مختلف، غذا پختن یا حتی ایده برای بافتنی‌ها و خیلی چیزهای دیگه. خیلی خوبه وقتی ذهنم پر از ایده میشه اما وقتی عالی پیش میره که بتونم عملشون کنم. شاید واقعا بتونم انجامشون بدم.

در آخر به یه چیزی فکر میکنم؛ آینده. آینده‌ای که دیگه باید ساخته بشه. نمیتونم وقتم رو هدر بدم، میخوام طوری زندگی کنم که از آینده نترسم. آینده هیچوقت مشخص نیست و منم که باید درستش کنم تا همه‌چی معلوم بشه. آینده‌ی من باید جالب در بیاد، تا پشیمون نشم، تا همه‌چی رو سخت نگیرم و راحت از زندگیم لذت ببرم، بازم تجربه کنم تا بیشتر یاد بگیرم.

من در این مورد خیلی جدیم. خیلی. :)

•••••

پ.ن: شاید یه مدت که با لپ‌تاپ بیام پست بذارم، فعالیتم رو بیشتر کنم، با این که دیگه خیلیا دیگه سمت بیان نمیان. (به جز چند نفر از جمله آلو، مائو، سارا و یاسمن گلی.)

پ.ن2: دلم برای وبلاگ‌نویسی تو لپ‌تاپ تنگ شده. :)))

  • ۲
  • CM. [ ۴ ]
    • Brilli .Shr
    • پنجشنبه ۴ بهمن ۰۳

    Christmas with harry and sandwiche

    "تو آدم بدی نیستی، تو آدم خیلی خوبی هستی که اتفاقات بدی برات افتاده."

    - سیریوس بلک به هری پاتر : محفل ققنوس -

     زمستون زودتر پاش رو تو زندگیم گذاشت. وقتی هنوز پاییز تموم نشده بود و به شب یلدا نزدیک نشدیم، هوای سرد سوزناک و صد البته، دودهای خفه کننده که هیچ راهی برای نفس کشیدن نذاشته بود، کل شهر رو گرفت. الان دی ماهه و ماه دسامبر هم رو به پایانه. کریسمس هم از راه رسیده و خیلی یهویی تصمیم گرفتم فیلم‌های هری پاتر رو ببینم، بعد از این همه مدت که میخواستم همین کار رو کنم.

    زندگی خیلی زیادی بالا و پایین میشه، هنوزم نتونستم بفهمم که چرا وضع اینطوری شده. بازم میندازم گردن روزی که کرونا اومد، یا روزی که تو مسائل خانوادگیم اتفاقی میوفته که تا مدت‌ها نمیتونیم فراموشش کنیم. البته حق دارم این کار رو کنم، چون زندگی غیرقابل پیش‌بینیه. یه روز میبینی خوبه، یه روز دیگه میبینی نه، قراره به فنا بری با یه اتفاق کوچیک، مثل یه اثر پروانه‌ای. 

    ولی میدونین، وقتی آهنگ، فیلم و سریال، غذا، کتاب و فن‌فیکشن برای نجات روز یا حتی زندگی وجود داره، بهترین چیز دنیا هستن. قسمت اول هری پاتر رو پخش کردم و زیبایی اون دنیا رو دیدم. مدرسه بزرگ هاگوارتز، دخترها و پسرهای سال اولی که تازه پاهاشون رو روی زمین هاگوارتز گذاشتن، چوب‌دستی، جادو و جریان زندگی و لبخند‌ها. داستان هری پاتر پر از جادوئه، جادوی تموم نشدنی.

    قسمت محفل ققنوس رو پخش کردم و یه گازی از ساندویچ تست کالباس با کاهو، گوجه‌فرنگی و سس تند فلفلی زدم. خوشمزه و کمی تند بود. هر لحظه‌اش، لحظه‌های تلخی برای هری میگذشت. توی یه سکانس به سیریوس گفت که من نمیدونم چجوریم، ممکنه من آدم بدی باشم. سیریوس گفتی تو آدم خوبی هستی که اتفاقات بدی افتاده.

    میدونین، راست میگفت. جمله‌ی سیریوس خیلی مثل من بود، من هر چقدر حس کنم خیلی آدم مزخرف و افتضاحیم و همش انرژی منفی میدم یه آدم خوبیم که کلی اتفاقات واسم افتاده و کلی آسیب دیدم. نگاهی به روزهای گذشته میندازم و میبینم چه اشک‌هایی ریختم، چه حرص‌هایی خوردم و چقدر خشم تو وجودم داشتم و چقدر حس نگرانی و ناراحتی کل تنم رو میخورد.

    این بار با خودم گفتم که: "اگه آدم خوبیم، پس چرا لیاقت من همین اتفاقات بده؟"

  • ۵
  • CM. [ ۱ ]
    • Brilli .Shr
    • دوشنبه ۱۰ دی ۰۳

    Winter is back

    سه ماه پاییز با کل فراز و نشیب، بالا و پایین، گذشت. بیشتر دلتنگش میشم، خیلی زیاد. امیدوارم برای سال دیگه، پاییز بهتری رو بگذرونم. به هر حال زمستون رسید و هوا انقدری سرد شده که شوفاژها هی یا گرم‌تر میشن یا سردتر. ما هم از سرما میلرزیم و زیر لحاف گرم، پنهون میشیم از سوز برفی که همه‌جا اومده. اما امیدوارم این زمستون، زمستون قشنگی باشه و خوب بگذره.

    یلدا مبارک.♡

  • ۵
  • CM. [ ۰ ]
    • Brilli .Shr
    • شنبه ۱ دی ۰۳

    Sleeping forever

    شاید برای یه مدت طولانی بخوابم بهتره، چون دیگه زیادی زندگی کردم، شاهد خیلی چیزها بودم و خسته شدم. وقتی همه‌چی بهتر شد، بیدارم کنین. ممنونم.

  • ۵
  • CM. [ ۰ ]
    • Brilli .Shr
    • چهارشنبه ۲۱ آذر ۰۳

    The last

    بارها و بارها ازت متنفر شده بودم و گفتم دیگه تو رو حسابت نمیکنم. حتی گفتم که نمیخوام باهات حرف بزنم. اما بعدش کم کم بهتر شدیم و مهربون‌تر شدیم و گفتم باید دوستش داشته باشم، گناه داره. من سعی کردم دوستت داشته باشم و تو رو بازم یه آدم مهم حسابت کنم.

    اما ببین، پای راستم به خاطر کوبیدن به سطل آشغال عمومی که نزدیک خونه‌امون بود درد میکنه، از دست تو عصبانیم و از شدت عصبانیت و ناراحتی گریه‌ام گرفت. هر چقدر نفس نفس میزدم، دود و کثافت توی ریه‌هام جمع میشه و گلوی من خشک میشه. ببین، با وجود این که درد میکشم ولی این دفعه دارم تک تک جزئیاتت رو حذف میکنم. دردهام یه روزی به خاطر فراموش کردن تو از بین میرن، هیچوقتم جاشون روی روحم نمیوفته.

    امیدوارم این آخرین باری باشه که هم رو ببینیم. این رو واقعا جدی میگم.

    • Brilli .Shr
    • چهارشنبه ۲۱ آذر ۰۳

    Hot autumn

    همیشه فکر میکردم که نکنه این تابستون امسال مثل تابستون پارسال باشه؟ ولی متوجه شدم اونقدر اتفاق بدی هم نیوفتاد، فقط خیلی گرما کشیدیم. گرمای طاقت‌فرسا که یه چند روز هم کولرمون کار نمیکرد. من جهنم واقعی رو توی ماه مرداد فهمیدم.

    گرما اجازه نداده بود بهترین تابستون رو داشته باشم. بی‌حوصلگی هم همینطور. من به این نتیجه رسیده بودم که هر چقدر برای تابستون صبر کنی و بگی این تابستون رو میترکونم، بدون که خود گرما تو رو میترکونه.

    چیزی که خیلی وقته برای هممون ثابت شده، اینه که هر چقدر بخوایم براش برنامه‌ریزی کنیم تا تابستون بهتری داشته باشیم، همونم انجامش نمیدیم. این که هر روز، سه ماه خونه بمونی و نمیتونی یه بیرونم بری، آدم رو روانی میکنه. ما از ترسمون نمیخواستیم بسوزیم، البته من صورتم نزدیک بود به خشکسالی برسه، طوری که واقعا رو مخم بود.

    الان تو ماه مهر هستیم و با وجود این که اوایل ماه بارون اومد و کلی هوا سرد شد، بازم هوای گرم دست از سر ماها بر نمیداره. حتی این پاییزی که من میخواستم نبود. کلی استرس برای نداشتن امنیت، کلی غصه برای هر چیزی و از دست دادن رفیقی که هممون میشناختیم و فکر کردن به این جمله‌ "I was always gonna live fast, die young" که فکرش رو نمی‌روم به واقعیت تبدیل شه.

    تازگی‌ها، به چهار دقیقه هایی غمگین فکر کردم، روزی بود که به آهنگ‌های چهار دقیقه‌ای که غم‌هایی توی درونشون داشتن گوش میکردم و بهشون فکر کردم. در موردش توی دفترم که بابام بهم داده بود، با خودکار آبی نوشتم که موقع نوشتنش یه وقت‌ها جوهرش کمرنگ و پررنگ میشد. من فکر میکردم میتونم چهار دقیقه غمم رو بغل کنم، ولی فکرشو نمیکردم که دو روز، غم منو محکم بغلم کنه. غم بزرگ من به خاطر از دست دادن مهربون‌ترین آدم دنیا بهم نشون داد که مرگ هر جایی هست، زندگی هم همینطور، نباید بترسی...

    این پاییز با هوای گرمی که داره و هنوز خبری از هوای سرد پاییزی نیست، یادآوری کرد هر چقدر بخوام واسه این پاییز ذوق کنم چون مدرسه ندارم، بازم غم‌های جدیدی مثل برگ‌های خشک توی هوا پرواز میکنن و تو همه‌جا میان.

    این بار نمیدونم، ۲۱ سالگی من تا آخرش چجوری قراره پیش بره...

  • ۳
  • CM. [ ۰ ]
    • Brilli .Shr
    • شنبه ۲۸ مهر ۰۳

    Our friend live forever

    .I was always gonna live fast, die young

    • Brilli .Shr
    • جمعه ۲۷ مهر ۰۳

    Waiting for a miracle

    همیشه قبلا میگفتم که ما با امید زنده میمونیم، زمان درستش میکنه و میگذره. شاید حرف درستی باشه و بارها ثابت شده، ولی چی میشه این حرف‌ها، الکی از آب در بیاد؟

    گاهی‌اوقات فکر میکنم جایی که زندگی میکنم، خونه‌ای که با خانواده‌ام زندگی میکنم، قرار نیست برای من محل امن و آرامش من باشه، چون هر جایی، خونه نیست. خونه وقتی خونه‌ست که آرامش و امنیت و حتی عشق تو اولویت باشه. خونه‌ی من خبری از آرامش نیست، ما فقط کمی عشقی رو داریم که ذره ذره ازش استفاده میکنیم و میترسیم هیولایی که تو خونه‌امون زندگی میکنه، اون عشق رو از ما بگیره. اگه نباشه، اینجا دیگه خونه نمیشه. یه ساختمان گچی و قدیمی و پر از ترک‌های ریز و عمیقه که هزاران آدم توش زندگی کردن و اومدن و رفتن، چون میدونن اینجا خونه نیست. یه ساختمون معمولیه، خشک و معمولی.

    تو این چند سالی که تو خونه (که حتی نمیشه گفت خونه) بودم، بارها  چیزهایی رو به چشم دیدم که نه تنها اینجا رو خونه ندونم، بلکه امید رو یه چیز الکی بدونمش. امیدی که فکر میکردم باهاش زنده میمونم، چون میگفتن "آدم بدون امید زنده نمیمونه." حتی خودمم یه وقت‌ها این‌ها رو میگفتم، اما همین طی سال‌ها فهمیدم که توهم زدم که امید دارم، یا بهتره بگم، همه‌ی امید‌هایی که داشتم، واهی بودن. میخوام بگم که واقعا آدم بدون امید زنده نمیمونه؟ پس... پس چطور من هنوز زنده‌ام؟ منی که دیگه امیدی و هیچ حسی به اتفاقات و روزهای تکراری و بدبختی‌ها ندارم، چطور زنده موندم.

    این بار فهمیدم حتی بخوام منتظر معجزه هم باشم، مثل این میمونه که این بار میخوام امیدوار بمونم. به هر حال، من زنده‌ام ولی زندگی‌ چی؟ زندگی میکنم؟ والا نمیدونم.

    شاید یه روزی، یه هفته‌ای، یه ماه‌ای، یه سالی به خودم بیام و ببینم زندگی هنوز قشنگی‌هاش رو داره. ولی واقعا میشه؟

  • ۱۳
  • CM. [ ۰ ]
    • Brilli .Shr
    • شنبه ۷ مهر ۰۳

    Pain, pain and pain

    درد، درد، درد و هزاران دردهای دیگر. دردهایی که تمومی ندارن، دردهایی که فقط جاشون در وجودمون میمونه. دردهایی که تا آخر عمر و تا گور با ما همراه میشن.

    هر وقت از خواب بیدار میشم، درد کمر و ماهیچه‌های پاهام رو حس میکنم. هر موقع راه میرم، بخشی از کف پای راستم پر از درد میشه. هر وقت غذا میخورم، سرم و چشمم، درگیر دردی طاقت‌فرسا میشن که بهش میگن "میگرن". شایدم میگرن نباشه، ولی چند روزیه که دارم تجربه‌اش میکنم.

    تموم دردهای جسمی، شاید یه روزی تموم بشن، ولی دردهای روحی چی؟ دردهای روحی تموم میشن؟ باید بگم نه. دردهای توی وجودم، تمومی ندارن، بلکه جوری این دردها بزرگ میشن که احتمال خوب شدنشون زیر صفره. 

    همیشه وقتی میبینم از کسی ضربه میخورم، درد بدی تو وجودم احساس میکنم، یا وقتی که میبینم دوستام و یا خانواده‌ام، تو وضعیتی قرار دارن که هیچ‌جوره نمیشه ازشون خلاص شد، درد وحشتناکی بهم دست میده و بدتر... چه دردی بدتر از این، وقتی کاری از دستم بر نمیاد و نمیتونم درستشون کنم؟ 

    الان توی اتاقم، روی تختم نشستم و قطره قطره اشک میریزم و دردهامو حس میکنم، چه جسمی و چه روحی.

    من واقعا احمقم.

    درد، درد و درد.

  • ۸
  • CM. [ ۰ ]
    • Brilli .Shr
    • يكشنبه ۴ شهریور ۰۳

    Dream about summer

    آدم‌ها همیشه تابستون رو به عنوان یه فصل جهنمی میدونن، هم به خاطر گرمای طاقت‌فرساش، هم به خاطر اینه که وقتی تابستون میرسه با خودشون میگن "بلاخره این تابستون رو میترکونم." ولی بعد میفهمن که نصف تابستون خودشون رو با خوردن و خوابیدن و هیچکاری نکردن گذروندن. برای منم اینطوریه، یه وقت‌هایی یه کاری میکنم درست پیش نمیره و انقدر گرمم میشه که کارم میشه باد زدن خودم تا خنک بشم. گرما مانع راه‌هامونه، گرما مانع کارهامونه و اصن نمیتونیم درست پیش بریم. ولی... بیاین به این فکر کنیم که اگه تابستون رویایی داشتیم چی بود؟ بذارین خودم بگمش.

    تابستون رویایی من اینه که دوست داشتم مثل زمان بچگی خودم باشه. وقت‌هایی که با بچه همسایه‌های دیوونه زیر نور آفتاب گرم فوتبال بازی میکردیم، وقت‌هایی که با مامانم میرفتیم بیرون و به بستنی فروشی بغل خونمون میرفتیم تا یه بستنی عروسکی بخوریم، وقت‌هایی که میرفتیم پارک و من سرگرم بچه‌ها و تاب بازی کردن میشدم. وقت‌هایی که گرما برای من اذیت‌کننده نبود و همیشه زیر کولر خنک میشدم و میخوابیدم.

    یا مثلا مثل سریال هندونه چشمک‌زن که زندگی خیلی شادی داشتن، وقت‌هایی که روزهاشونو با موسیقی، با خوردن غذاهای خوشمزه و دورهم بودن با دوستان، خوردن بستنی هندونه‌ای که مزه‌اش تا خود شب توی دهنت میمونه و وقتی که دست به گیتار میزنی و میزنی و میخونی.

    و یا حتی اگه میتونستم با گرما کنار بیام، شاید ممکن بود برم لب دریا، برای یه مدت، دور از شهر باشم و از منظره لذت ببرم و کلی آبمیوه‌های خنک و خوشمزه میخوردم تا کل وجودم خنک بشه.

    شما رو نمیدونم، ولی من که دارم این تابستون لعنتی امروز رو با تصور کردن تابستون رویایی تحمل میکنم، تا وقتی که پاییز، فصلی که دوستش دارم بیاد.

    #من_نوشته 

    درود به همگی.*-* همونطور که میبینید این پستی که گذاشتم یه چالش جدیده. از اونجایی که دیگه جدیدا کسی چالش نمیذاره یا کمتر کسی این کار رو میکنه، تصمیم گرفتم یه چالشی برگزار کنم که همه بتونن شرکت کنن. کار خاصی نمیکنید فقط قراره با موضوع "تابستون رویایی" تابستونی که دوست دارین داشته باشین رو برامون بنویسید، مثل همین متنی که نوشتم. و در آخر سه نفر رو دعوت میکنین.

    درسته که چهل روز دیگه تابستون تموم میشه، ولی شرکت کردن تو این چالش، حتی وقتی که وارد پاییز بشیم، هیچوقت دیر نیست. هر وقت که دوست داشتین میتونین شرکت کنین.

    با این وجود من همه رو دعوت میکنم و حتی به سه نفر یعنی آلو، مائو و گلی عزیز دعوت میکنم‌ که از این چالش شرکت کنن.♡ منتظر متن‌های قشنگتون هستم.☆

  • ۷
  • CM. [ ۳ ]
    • Brilli .Shr
    • سه شنبه ۲۳ مرداد ۰۳
    • اینجا جایی هست که از روزهام، فنگرلی کردن‌هام و حرف‌هایی که از قلب و ذهنم میگن، مینویسم. جایی به اسم سرزمین آسمون که وقتی به آسمون نگاه کنی، بیشتر لبخند میزنی. پس اگه داری به آسمون نگاه میکنی، به من فکر کن. :)♡
    ۱۳۹۶.۱.۴
    Post Archive
    a