این جا، جاییه که قراره انرژی بگیری، حس خوبی داشته باشی. جایی که قراره "لبخند" بزنی و حس "خوبی" داشته باشی.♡
این جا، ادامه وب " اسکای لند " میهن بلاگه.
—خوش اومدید، مردم اسکای لند—
این جا، جاییه که قراره انرژی بگیری، حس خوبی داشته باشی. جایی که قراره "لبخند" بزنی و حس "خوبی" داشته باشی.♡
این جا، ادامه وب " اسکای لند " میهن بلاگه.
—خوش اومدید، مردم اسکای لند—
— — — ••••• — — —
I got this on my way, AuRoRa. It cross over my head, Go ahead. Clear the clouds that cover you, Shine brighter with the light in the dark night, Please stay with me, Stay a little longer with the light in the dark night. — ONEWE
وقتی صبحها بیدار میشم، میبینم آسمون آبی و تمیزه، باد میوزه و خورشید همهجا رو روشن کرده و این منو یاد بچگیم میندازه. دوران بچگی من شیرینترین دوران عمرم بود. اون موقع اصلا دغدغهی خاصی نداشتم، فقط دغدغهام این بود که کی قدم بلند میشه.
روزی که بچه بودم، از خواب بیدار میشدم و میدیدم بابام جلو تلوزیون نشسته و داره روزنامه میخونه، توی تلوزیون سریال پزشک دهکده پخش میشه، آسمون آبی و پاک تو پنجرهی خونهامون معلومه، مامانم تو آشپزخونه داره وسایل صبحونه رو میاره، صدای کتری به گوشم میخوره، اونطرف میبینم داداشم بیداره و خواهرم تنها کسیه که غرق خوابه... هنوزم یادمه که صبحها رو خیلی دوست داشتم، چون بیشتر سرحال میشدم و نور خورشید، خونه رو روشنتر میکرد. هنوزم یادمه که من و داداشم مدام پای لپتاپ خودمون بودیم و هی بازیهای ویدیویی انجام میدادیم و یا گاهیوقتها، آهنگ پخش میکردیم و حال میکردیم. هنوزم یادمه که خواهرم همیشه مراقب من بود و کلی قربون صدقه میرفت. هنوزم یادمه که مادرم یه وقتها خودش میرفت خرید و با دست پر برمیگشت و کلی بهم عشق میورزید و هنوزم یادمه یه شب، قبل از این که بخوابم، بابام با یه بادکنک خوشحالم کرد.
اون نقاشیهای خطخطی من، حتی نقاشیهای روی دیوار که بعدا پاکشون میکردیم، لباسهای خانوادم که برام بزرگتر بودن، رفتن تو خونهی خانوادهی مادریم، هر روز خندیدن و خوش گذشتن، رفتن تو پارک، دیدن برنامههای کودک که برام کلی خاطره ساخته شد، دیدن کارتونها و انیمیشنها، درست حرف نزدنهام و گذروندن اوایل تحصیلیم رو یادمه و انقدر اون روزها دور به نظر میرسن که الان که میبینم، خیلی چیزها تغییر پیدا کرده. بزرگتر شدم، قدم بلند شد، دغدغههای زیادی تو ذهنم بیشتر شدن، مشکلات بزرگتر شدن، عزیزترین افرادم رو از دست دادم، گاهی وقتها درگیری با فشار روحی روانیم دارم و حتی دیگه خبری از اون روزهای خوب بدون دغدغه نبود. اما با این حال، باز چیزهایی هستن که تغییر نکردن و یه سریها اضافه شدن، مثل محبتهای بیپایان خانوادم -به جز بابام که حسابش نمیکنم.- خندیدنها، داشتن دوستهای خوب، تجربههای جدید و یادگیری مهارتها و داشتن چندین هدفهای کوچیک که همشون یه هدف بزرگ تبدیل میشن.
همهی اینها رو گفتم که بدونین من دلتنگ خودم هستم.
A laid out scenario, Put together all these twisted pieces, On the collector's shattered art piece, I carefully touch the nine spots with my fingertips
دردسر درست کردن کار هر کسیه، ولی حل کردن مثل پازل، کار هر کسی نیست. یه دردسر میتونه هر چیزی رو به چند تیکه تقسیم کنه و این ماییم که این قطعه هارو کنار هم بذاریم تا کامل شن. اما سختترین کار اینجاست که تنها قطعهای که باقی میمونه، گم میشه و وقت زیادی برای کامل کردنش نمونده...
#من_نوشته.
پ.ن: حس یه آهنگ بعد از مدتها، هر چند که خیلی کم نوشتم و چیز خاصیم نیست پس نمیدانم. :-:
پ.ن۲: اینجانب قراره پارت یازدهم فیکش رو بنویسه. بهم افتخار کنین یوهاهاها.
روزهایی که گذشتن، خیلی دور به نظر میرسن. حس پیرزنهایی رو دارم که فکر و ذکرشون پیش خاطرات قدیمیشونن و زیر لب با خودشون میگن: یادش بخیر. خیلی وقتها به پیرزنها و پیرمردها حق دادم که چرا همین رو میگن، چون کل عمرشون رو با خاطره ساختن و خوشحال بودن گذروندن. دقیقا مثل خود من و بچههای وبلاگنویسی همین حس رو داریم. دقیقا نصف عمرمون رو با وبلاگنویسی که بهترین پاتوق ما بود گذشت.
این روزها خیلیهامون دلتنگی برای روزهای گذشتمون میکشیم و میدونیم این روزها برنمیگردن. شاید ما قدرشون رو ندونستیم، شاید انقدر غرق خوشیهامون بودیم که یادمون رفت که کی این خوشیهای ما تموم شد. انقدر سرمون با یه چیزی گرم میشه که آخر میبینیم این صبح، به شب تبدیل شده.
هر چیزی که میبینم، یاد هر کسی میوفتم. بحث فیکشن و آیدلها میشه، یاد آلو میوفتم. وقتی نهنگ و تهیونگ رو میبینم یاد یومیکو میوفتم.(دلم براش تنگ شده.) وقتی رنگ صورتی، ام وی shelter، حروفهای ژاپنی و آهنگهای ژاپنی میبینم، یاد مائو میوفتم. وقتی بحث گربه و امید میشه، یاد نفی میوفتم، توت فرنگی میکنم یاد آیامه میوفتم. حتی وقتی روزهای گذشته رو مرور میکنم، یاد کسایی میوفتم که الان ازشون خبر نداریم و دلتنگشیم.
ما توی خاطرات قدم میزنیم، مثل وقتهایی که برگهای خشک روی زمین فرود میان، مثل وقتهایی که شبها توی پارک بستنی تیرامیسو میخورم، وقتهایی که باد خنک من رو نوازشم میکنه و وقتهایی که با اسپم کردن کامنت بارونی ۱۰۰۰، قالب درست کردن، آهنگ گذاشتن تو وبلاگمون، چت کردن تو نظرات ثابت. نوشتن، خنده و گریه، روزهامون رو میگذروندیم.
به هر حال، هدفم از این نوشتن این بود که ما دلتنگیم، دلتنگ هر چیزی که فکرش رو میکنیم، ما بچههایی بودیم که دلخوشی ما، وبلاگنویسی بود.
——•••——
کوچولوی تنهای من، امیدوارم حالت جوری باشه که حس کنی زندهای. من خوشبختانه یا بدبختانه زندهام، با دود سیگار، با هوای کثافت آلوده، با حرفهای زننده، با روحهای مرده و با این زندگی زشت، زندهام. هیچوقت سرزنش نکن که چرا تا الان زندگی نکردی. هیچوقت حس بدی نداشته باش، نه به خودت، نه به کارهات. روزها هنوزم سخت و بد هستن. ما با دلیلهای بدی از صبح بیدار میشیم. هر روز چیزهایی میشنویم که باعث میشه شعله خشممون بزرگتر میشه. هیچ احساسی جز خشم، در کار نیست. هر چقدر جونمون بره، باز این خشمه که زندهتر میشه. تو زنده بمون، بعد از زمستون، بهار میاد.
میدونم که دلتنگ روزهای خوبی، دلتنگ چیزی هستی که روزت رو بهتر کنی اما نمیتونی کاریش کنی. هر چیزی همیشگی نیست، نه روزهای خوب، نه روزهای بد، هر چیزی ابدی نیست، مگر این که این زخم و دردها، میتونن ابدی باشن، چون هرچقدر بگذره، جاشون درد میگیره. پس قبول کن که این زندگی زشت ماست.
#من_نوشته
سال ۲۰۲۲ خیلی واقعا عجیب گذشت، در واقع، مثل هر سالی که گذشت، پر از خوبی و بدی گذشت. هر چند که این سل برام پر از سختیهام بود، گریههایی که کردم، دردهایی که کشیدم و عصبی بودم و همش حس میکردم افسردگی چیزی گرفتم و در این حال انکار میکردم... اما نمیشه خوبیهاش رو انکار کرد، یه تغییر بزرگ به چشممون دیدیم که همچنان پابرجاست، چه تو خودمون و چه تو جایی که زندگی میکنیم.
این سال تموم شد و امروز، اولین روز سال ۲۰۲۳ ست. به این نتیجه رسیدم که اگه بخوابم بگم که سال خوبی داشته باشم، قطعا این اتفاق نمیوفته. اما امیدوارم این سال که رسیده، سالی باشه که سلامتی داشته باشین، قوی باشین و امید داشته باشین، "امید واقعی".
پ.ن: بابت این که خیلی تو اینجا فعالیت نمیکنم، خیلی متاسفم. دلیلش میتونه بر این باشه که هیچ ایده برای پست گذاشتن تو اینجا ندارم، انگار که دیگه اون انرژی که برای وبلاگنویسی داشتم، واقعا دارم از دستش میدم و این رو نمیخوام. ممکنه این کارم، تاریخ انقضا داشته باشم ولی دلم نمیخواد اینطوری باشه، نمیتونم به این راحتیها رهاش کنم.
یه دلیل دیگه هم هست که ممکنه اگه بگمش، میگین "شاید حساسی" اما خب، حس میکنم کسی پستهای منو نمیخونه، یعنی عده کمی تو وبلاگ میان پست میخونن و نظر میدم. وقتی پست تولدم رو گذاشتم، نه کسی لایک کرده نه کامنتی و اون لحظه بود که حس کردم دارم فراموش میشم. خود واقعی نه، همون "سحر وبلاگنویس" که اون بخشی از منه. اینو نگفتم که بعدش بیاین نظر بدین و اینا، اتفاقا واقعا برام مهم نیست که پستم بدون کامنت باشه، فقط اینو گفتم که این سحر رو فراموش نکنین، من تا وقتی فراموشش نکردم، فراموشش نکنین.
پ.ن: حالا که دارم پست میذارم، میخوام از خودم و روزهام بگم. راستش الان روزهام خوب میگذرن، البته من اخبار رو دنبال میکنم اما کم میخونمشون چون نمیخوام خیلی رو من تاثیر خیلی بدی بذاره. از یه طرفیم بیشتر تو تلگرام پلاسم و یه سری کارها رو انجام میدم مثل انجام کارهای خونه، نقاشی و نوشتن. گفتم نوشتن، راستش یه فیکشن مینویسم که دوتا کاپل داره اما فکر نکنم کسی استقبالش کنه(هرچند یه سری از دوستام خیلی منتظرن برای این فیکشنم) حتی اگه بخوام بگم که فیکشنی که مینویسم چی هست و اینا، خیلی توجه خاصی نمیگیره پس فکر نکنم به این زودیها بگم، اما این رو گفتم که بدونین دیگه-
حالا این که پست رو منتشر میکنم، مشخص نیست که بازم یه روز دیگه پست بذارم یا یه قرن دیگه، اما من حواسم به وبلاگهاتون هست، گهگاهی لایک و نظر میدم تا بدونین من هستم. به امید این که طعم خوشحالی و آزادی رو بچشیم.♡
اون لحظه که روز تولدم نزدیک میشد، همش با خودم میگفتم که "چرا خیلیا وقتی روز تولدشون میرسه، ناراحت میشن یا میگن: این روز مثل روزهای معمولیه؟" و اون موقع درک نمیکردم. اما امسال، اولین سالیه که برای تولدم ذوقی ندارم... البته دارم، اونم توی ته دلم اما نمیتونم زیاد نشونش بدم، چون غم، تبدیل شده به شخصیت اصلی توی وجودم و شادی، نقش فرعی رو بازی میکنه. تو این سال، خیلی روزهای سخت و وحشتناکی داشتم، جوری که خودمم انتظارشو نداشتم و اولین باری بود که ناامیدی، جای امید رو میگرفت و این روزها، تغییرات بزرگ و کوچیک رو توی خودم و اطرافم میدیدم، یه تغییرات پارادوکسی. تغییر خوبن اما یه وقتهایی هستن که تو انتظارشو نداشتی و به این تغییر عادت نداری.
این روزها، درد و غم رو بیشتر از خنده و شادی حس کردم و با خودم گفتم: نکنه سحر خوشحال ما، دیگه نباشه؟ و به جاش، یه سحر متفاوت قراره داشته باشیم؟ سحری که کم میخنده، با درد زندگی میکنه و با غم عذاب میکشه و زندگی میکنه. ولی به قول دوستم، نازی، میگفت که قرار نیست این حسها همیشگی باشه. همونطور که شادی من همیشگی نبود، این غم من هم قرار نیست همیشگی باشه.
۱۹ سال از عمرم میگذره و هر سال به شوخی، میگم "دارم پیر میشم." اما حقیقتا "واقعا دارم پیر میشم، یه روح پیر." ۱۹ سالگی من یه سالیه که با تمام دردهاش، با تموم تغییرات بزرگ و کوچیک، با تموم دیدههام، شنیدهها و حس کردنهام و با تموم گریه و خنده زندگی کردم. من برای تولد امسالم ذوقم رو نمیتونم نشون بدم چون که رنج کشیدم اما مهم نیست، مهم اینه که بزرگ شدم، اونم از نظر این که تجربههای زیادی کردم و باز هم تجربههایی هستن که منتظر من هستن.
به هر حال، تولدم مبارک.♡
"ما خاص هستیم، نورا، منتخبیم، هیچکس درکمون نمیکنه."
"هیچکی، هیچکی رو درک نمیکنه. کسی هم ما رو انتخاب نکرده."
"فقط به خاطر توئه که من هنوز توی این زندگیام."
– کتابخانهی نیمهشب.
من آدم خوشحالیم؛ چشمهام میخندن و لبخند روی لبم نمایان میشه، اما هر کسی به این توجه نمیکنه که من "فقط" آدم خوشحالی نیستم.
آدم خوشحالیم، اما کسی نمیدونه که هر شب قبل از خواب، بغض توی گلوم گیر میکنه و اشکهام مثل مروارید میریزه. آدم خوشحالیم اما من و چشمام بارها شاهد اتفاقات بدی بودم و تاثیرش روی روحم مونده. آدم خوشحالیم اما خیلی زخمهای زیادی وجود داره که کسی نمیبینتش، فقط من حسش میکنم. آدم خوشحالیم اما کسی صدای فریادهای من رو نشنیده، فریادی برای درد زندگیم. آدم خوشحالیم اما کسی متوجه نمیشه که وقتی دارم میگم خوبم، یعنی حالم خوب نیست. آدم خوشحالیم اما... تمام این راه رو اومدم تا خوشحالی واقعی رو پیدا کنم و خستگی من، چشمام رو تار میکنه تا راهم رو گم کنم ولی یه روزی ثابت میکنم که تمام غمها، زخمها و دردهام، من رو قوی میکنن تا بتونم به "خوشحالی" برسم.
#من_نوشته
هر روز، هر شب، دلتنگ زندگی کردن بودم، هستم و خواهم بود. من قدر ندونستم، قدر روزهای خوبی که داشتم، قدر روزهایی که "زندگی" میکردم و قدر خودم رو ندونستم. بهشون فکر میکنم، مرورشون میکنم، بیشتر غمگینتر میشن و همینجوری، خاطرات خوشم رو از دست میدم. این زندگی من نیست، زندگی تو هم نیست. این زندگی ما نیست. ما زندگی واقعی میخوایم، از جنس روزهای خوب تا بعدا دلتنگی و درد بکشیم. میشه روزهای خوب برگردن؟ میشه کمتر درد بکشم؟ میشه بیشتر تحمل داشته باشم؟ آیا میشه؟
هر چند که، به هر کسی این سوال رو بپرسم، جوابهای متفاوتی رو خواهم شنید.
#من_نوشته
— کوچولوی تنهای من، دیشب فهمیدم که تو گریه کردی، دوباره و دوباره گریه کردی و قلبت هی سنگینتر میشد. تو مدام عذر خواهی میکردی که نمیتونی مثل قبل باشی، نمیتونی دیگه بخندی، نمیتونی حال هر کسی رو خوب کنی، حتی نمیتونی دیگه حالتو بهتر کنی. دیشب فهمیدم که ترسیدی، میترسی که امیدتو برای همیشه از دست بدی، میترسی که دیگه نتونی بخندی، به قول خودت، ترسهایی که داری، از ترس مرگ هم بدتره.
دیشب دیدم آسمون با تو همدرد شد، انقدر غم داشتی که دیگه طاقت نداشت، نشست و گریه کرد. با تو گریه کرد و اشکهاش بیشتر شدن. انقدر اشک ریخت که نزدیک بود تبدیل به دریا بشه. مثل اون ضرب المثل که میگه "قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود." گریههاش تبدیل به خشم شد، خشم خودش و خشم آدمهای خسته و اشکریزان. تو صداشو شنیدی؟
میدونم. میدونم تو هنوز غم داری، با این که میخوای بخندی. میدونم که درد داری و تحمل نداری، با این که میخوای دوباره دووم بیاری. میدونم که تو خسته شدی، با این که میخوای قوی بمونی. میدونی، نباید عذرخواهی کنی، تو تقصیری نداری، اما این منم که مقصرم. پس متاسفم اگه تنهایی، متاسفم اگه داری درد میکشی، متاسفم که میدونی عدالت تو اینجا و تو این دنیا، از اولشم وجود نداشت، متاسفم که زندگی هیچوقت با تو و با هر کسی خوب نبود. متاسفم اگه تو نتونی جمله "همهچی درست میشه" یا "روزهای خوب فرا میرسن" باور کنی. این منم که باید بابت همهچی متاسف باشم.
متاسفم...
#من_نوشته
²⁶— برای این که چیزی رو به دست بیاری، باید بهاش رو بدی. حق همه آدمها، چیزیه که از اول زندگیش نیاز داره، اما بعضیها، همین حق مهم آدمها رو ازشون گرفته میشه، اونم با خشم و بی رحمی. به نظرت، جواب این همه خشم و بیرحمیها چیه؟ دقیقا با قدرت بیشتر، خشممون رو تبدیل به مشتی بزرک میکنیم تا سیلی بخورن و درد بکشن تا بفهمن که داریم برای گرفتن حق مهم، یعنی آزادی درد میکشیم. برفها آب میشن و میمیرن اما به رودخونهی اشکها تبدیل میشن. وجودمون خاکستر میشه اما مثل ققنوس، خشم وجودمون شلعهور میشه.
اینو بدون، ما شاید حقمون رو پس بگیریم اما این درده که تا ابد میمونه. #من_نوشته
Funeral snow is falling in the dead morning, Howling of a stray dog, the creaking of geta clogs, Carrying the weight of fate, I walk with my eyes fixes, Embracing the darkness, only with a Janome-umbrella, I go my own way of life, long ago I've thrown away my tears — meiko kaji