کوچولوی تنهای من، دنیا هنوزم کثیف و بیرحمه. این بارهاست که برای من ثابت میشه. احساس میکنم به ته خط رسیدم، جوری که نمیتونی کاری کنی. مشکلات ممکنه دست و پاهات رو بگیرن تا نتونی حرکتی کنی و مجبوری براشون نگران باشی و از دلشورگی بمیری. ممکنه همون مشکلات مانع راهت باشن که انرژی ادامه دادنت رو از دست بدی. اینی که گفتم، فقط یه بخشی از ته خط رسیدنه.
اعتماد کردن بارها و بارها برای من سخت میشه، جوری که یهویی یکی از چشمم بیوفته و دیگه نتونم مثل سابق، باهاش رفتار خوبی داشته باشم. آدم چیزی رو میبینه که تا آخر عمرش، یادش میمونه. این یه عذاب وحشتناکیه که نفس آدم بند میاد.
کوچولوی تنهای من، همه اختلاف نظر دارن، همه مشکل دارن، همه نمیتونن حلش کنن و این باعث میشه که راههاشون به بنبست بکشه. هر چیزی که بگیم، یه چیز دیگه میشنون. بعضیها نمیخوان قبول کنن که اشتباه کردن، و میخوان کاری کنن که بگن که ما اشتباه کردیم، در صورتی که ما قربانی هستیم، نه مقصر. گاهی اوقات این بحث کردنها، نتیجه بهتری ندارن که هیچ، باعث میشه که بعد از بحث، تبدیل بشن به دشمن هم دیگه. چرا؟ نمیدونم، شاید نمیخوان حقیقت رو قبول کنن. حقیقت همیشه تلخ هست، پس باید بچشنش و حسش کنن تا بفهمن حقیقت، چیزیه که واقعا ثابت شده و شاهد حقیقت، چشمهای ماهاست. ولی خب، اونها هیچوقت اعتمادی به چشمهامون ندارن. چرا؟ چون که متوجه این نمیشن که چشمها، تنها چیزین که راست میگن. هیچوقت دروغ نمیگن، یه راست همهچی رو لو میدن.
کوچولوی تنهای من، به نظرت فرار کردن از این هیاهو، کار درستیه؟ فکر میکنن که فرار کردن اصلا چیزی رو درست نمیکنه. منم همین رو قبول دارم. ولی آدم وقتی به ته خط برسه و راهی نداره که بتونه زندگیش رو درست کنه، باید فرار کنه، فرار کنه تا رها شه، تا بتونه به شیوهی بهتری زندگیش رو درست کنه. من نمیتونم فرار کنم، از این خونه، از این خانواده، از این زندگی ولی ای کاش بتونم فرار کنم. چون دیگه کم کم از این وضعیت میمیرم.
هر دفعه که حالم برای یه مدتی خوب میشه و کارهام رو انجام بدم، بازم این وسط مشکلی پیش میاد که تا ماهها حالم بد بشه و برنامههام بهم بریزه. دیگه واقعا بسه، دیگه واقعا بسه. بسه. بسه. بسه!
#من_نوشته