از یه جایی به بعد، زندگیم جوری شد که مجبور شدم با دردهام زندگی کنم. از یه جایی به بعد، زندگیم جوری شد که باید قبول کنم که چه چیزهایی رو از دست میدم. الان ساعت دوازده شبه. این در حالیه که همه به سمت خواب میرن و من به ماه نگاه میکنم. یه سال گذشت و هنوز اون درد رو روی قلبم حس میکنم. 

من خیلی دلتنگم، خیلی زیاد...

پ.ن: دپارتمان شاعران زجر کشیده، روز جمعه قراره بیاد.