عکس دیوار اتاق، روز ۲۷ مرداد سال ۱۴۰۲

• روز دوم و سوم تیر ۱۴۰۴ / روز یازدهم و دوازدهم 

جنگ چیزی نیست جز بدبختی و آوارگی. جنگ نحسی‌ست که زندگی همه رو مثل طوفان با خودش می‌بره. 

صداها تمومی نداشتن. صدای پدافند، انفجار، نفس نفس زدن‌های ما و صدای بابام موقع گفتن "نترس بابا، صدای ضد هواییه." و صدای تلویزیونی که تا ته زیاد بود. خبرها بدجوری با روانمون بازی کردن. نگرانی ماها بیشتر و بیشتر میشد و خدا خدا میکردیم این جنگ تموم شه و ترسمون از این بود ‌که نکنه جنگ تموم نشه و طولانی بشه؟

همون لحظه، خبر آتش‌بس اومد. نمیدونستم چه حسی پیدا کنم. هنوز حس ترس رو داشتم. صدای انفجارها بدتر میشد.  صدای جت و هواپیما میومد و واقعا مثل داستان‌های جنگی بود، اما در واقعیت لمسش کردیم. ما نخوابیدیم، نخوابیدیم تا هوا روشن بشه. صدای پرنده‌ها میومد. پرنده‌هایی که با وجود این شرایط، از ته دلشون آواز میخوندن...

"جنگ تموم شد." ، "آتش‌بس رو از هر دو طرف موافقت کردن." و "آن‌ها رو نقض نکنین." نمیدونستیم چی بگیم. باور این حرف‌ها برامون سخت بود. ۱۲ روز زندگی نکردیم، مرده بودیم، از درون مرده بودیم. روح‌هامون رو کشتن، چیزی در درونمون باقی نمونده بود. روح‌هامون مثل شیشه‌ست. با یه انفجار ناگهانی، میشکنه و تموم تکه‌های ریز و درشت تو همه‌جا پخش میشه و به قدری تیزن که ممکنه بهشون برخورد کنیم و خون بریزه. 

شب شد و همه خوابیدن، اما من تا دو بامداد نخوابیدم، چون حس کردم نکنه سر ساعت دو بامداد، دوباره شروع کنن. هیچ صدایی نبود. سکوت بود. این سکوت از روی چی بود؟ از سکوت بعد از این همه سر و صدا بیشتر میترسیدم. به هر حال، چشم‌هام رو بستم تا بخوابم. به خواب عمیقی برم.

صبح شد، خبری نبود. تموم این ۱۲ روز، کابوس بود. نه فقط در خواب. کابوس در بیداری، چیزیه که من و هممون تجربه کردیم. بهم بگو، من خوب میشم؟ البته من خودم جوابش رو میدونم.‌ جواب اینه:

من دیگه خوب نخواهم شد. اینم از پایان خوشی که ماها رو غمگین‌تر کرد.

#من_نوشته 

همان مکان اتاق، اما در روز یک تیر سال ۱۴۰۴