درد، درد، درد و هزاران دردهای دیگر. دردهایی که تمومی ندارن، دردهایی که فقط جاشون در وجودمون میمونه. دردهایی که تا آخر عمر و تا گور با ما همراه میشن.
هر وقت از خواب بیدار میشم، درد کمر و ماهیچههای پاهام رو حس میکنم. هر موقع راه میرم، بخشی از کف پای راستم پر از درد میشه. هر وقت غذا میخورم، سرم و چشمم، درگیر دردی طاقتفرسا میشن که بهش میگن "میگرن". شایدم میگرن نباشه، ولی چند روزیه که دارم تجربهاش میکنم.
تموم دردهای جسمی، شاید یه روزی تموم بشن، ولی دردهای روحی چی؟ دردهای روحی تموم میشن؟ باید بگم نه. دردهای توی وجودم، تمومی ندارن، بلکه جوری این دردها بزرگ میشن که احتمال خوب شدنشون زیر صفره.
همیشه وقتی میبینم از کسی ضربه میخورم، درد بدی تو وجودم احساس میکنم، یا وقتی که میبینم دوستام و یا خانوادهام، تو وضعیتی قرار دارن که هیچجوره نمیشه ازشون خلاص شد، درد وحشتناکی بهم دست میده و بدتر... چه دردی بدتر از این، وقتی کاری از دستم بر نمیاد و نمیتونم درستشون کنم؟
الان توی اتاقم، روی تختم نشستم و قطره قطره اشک میریزم و دردهامو حس میکنم، چه جسمی و چه روحی.
من واقعا احمقم.
درد، درد و درد.