همیشه فکر میکردم که نکنه این تابستون امسال مثل تابستون پارسال باشه؟ ولی متوجه شدم اونقدر اتفاق بدی هم نیوفتاد، فقط خیلی گرما کشیدیم. گرمای طاقتفرسا که یه چند روز هم کولرمون کار نمیکرد. من جهنم واقعی رو توی ماه مرداد فهمیدم.
گرما اجازه نداده بود بهترین تابستون رو داشته باشم. بیحوصلگی هم همینطور. من به این نتیجه رسیده بودم که هر چقدر برای تابستون صبر کنی و بگی این تابستون رو میترکونم، بدون که خود گرما تو رو میترکونه.
چیزی که خیلی وقته برای هممون ثابت شده، اینه که هر چقدر بخوایم براش برنامهریزی کنیم تا تابستون بهتری داشته باشیم، همونم انجامش نمیدیم. این که هر روز، سه ماه خونه بمونی و نمیتونی یه بیرونم بری، آدم رو روانی میکنه. ما از ترسمون نمیخواستیم بسوزیم، البته من صورتم نزدیک بود به خشکسالی برسه، طوری که واقعا رو مخم بود.
الان تو ماه مهر هستیم و با وجود این که اوایل ماه بارون اومد و کلی هوا سرد شد، بازم هوای گرم دست از سر ماها بر نمیداره. حتی این پاییزی که من میخواستم نبود. کلی استرس برای نداشتن امنیت، کلی غصه برای هر چیزی و از دست دادن رفیقی که هممون میشناختیم و فکر کردن به این جمله "I was always gonna live fast, die young" که فکرش رو نمیروم به واقعیت تبدیل شه.
تازگیها، به چهار دقیقه هایی غمگین فکر کردم، روزی بود که به آهنگهای چهار دقیقهای که غمهایی توی درونشون داشتن گوش میکردم و بهشون فکر کردم. در موردش توی دفترم که بابام بهم داده بود، با خودکار آبی نوشتم که موقع نوشتنش یه وقتها جوهرش کمرنگ و پررنگ میشد. من فکر میکردم میتونم چهار دقیقه غمم رو بغل کنم، ولی فکرشو نمیکردم که دو روز، غم منو محکم بغلم کنه. غم بزرگ من به خاطر از دست دادن مهربونترین آدم دنیا بهم نشون داد که مرگ هر جایی هست، زندگی هم همینطور، نباید بترسی...
این پاییز با هوای گرمی که داره و هنوز خبری از هوای سرد پاییزی نیست، یادآوری کرد هر چقدر بخوام واسه این پاییز ذوق کنم چون مدرسه ندارم، بازم غمهای جدیدی مثل برگهای خشک توی هوا پرواز میکنن و تو همهجا میان.
این بار نمیدونم، ۲۱ سالگی من تا آخرش چجوری قراره پیش بره...