۳ مطلب در مهر ۱۴۰۳ ثبت شده است

Hot autumn

همیشه فکر میکردم که نکنه این تابستون امسال مثل تابستون پارسال باشه؟ ولی متوجه شدم اونقدر اتفاق بدی هم نیوفتاد، فقط خیلی گرما کشیدیم. گرمای طاقت‌فرسا که یه چند روز هم کولرمون کار نمیکرد. من جهنم واقعی رو توی ماه مرداد فهمیدم.

گرما اجازه نداده بود بهترین تابستون رو داشته باشم. بی‌حوصلگی هم همینطور. من به این نتیجه رسیده بودم که هر چقدر برای تابستون صبر کنی و بگی این تابستون رو میترکونم، بدون که خود گرما تو رو میترکونه.

چیزی که خیلی وقته برای هممون ثابت شده، اینه که هر چقدر بخوایم براش برنامه‌ریزی کنیم تا تابستون بهتری داشته باشیم، همونم انجامش نمیدیم. این که هر روز، سه ماه خونه بمونی و نمیتونی یه بیرونم بری، آدم رو روانی میکنه. ما از ترسمون نمیخواستیم بسوزیم، البته من صورتم نزدیک بود به خشکسالی برسه، طوری که واقعا رو مخم بود.

الان تو ماه مهر هستیم و با وجود این که اوایل ماه بارون اومد و کلی هوا سرد شد، بازم هوای گرم دست از سر ماها بر نمیداره. حتی این پاییزی که من میخواستم نبود. کلی استرس برای نداشتن امنیت، کلی غصه برای هر چیزی و از دست دادن رفیقی که هممون میشناختیم و فکر کردن به این جمله‌ "I was always gonna live fast, die young" که فکرش رو نمی‌روم به واقعیت تبدیل شه.

تازگی‌ها، به چهار دقیقه هایی غمگین فکر کردم، روزی بود که به آهنگ‌های چهار دقیقه‌ای که غم‌هایی توی درونشون داشتن گوش میکردم و بهشون فکر کردم. در موردش توی دفترم که بابام بهم داده بود، با خودکار آبی نوشتم که موقع نوشتنش یه وقت‌ها جوهرش کمرنگ و پررنگ میشد. من فکر میکردم میتونم چهار دقیقه غمم رو بغل کنم، ولی فکرشو نمیکردم که دو روز، غم منو محکم بغلم کنه. غم بزرگ من به خاطر از دست دادن مهربون‌ترین آدم دنیا بهم نشون داد که مرگ هر جایی هست، زندگی هم همینطور، نباید بترسی...

این پاییز با هوای گرمی که داره و هنوز خبری از هوای سرد پاییزی نیست، یادآوری کرد هر چقدر بخوام واسه این پاییز ذوق کنم چون مدرسه ندارم، بازم غم‌های جدیدی مثل برگ‌های خشک توی هوا پرواز میکنن و تو همه‌جا میان.

این بار نمیدونم، ۲۱ سالگی من تا آخرش چجوری قراره پیش بره...

  • ۳
  • CM. [ ۰ ]
    • Brilli .Shr
    • شنبه ۲۸ مهر ۰۳

    Our friend live forever

    .I was always gonna live fast, die young

    • Brilli .Shr
    • جمعه ۲۷ مهر ۰۳

    Waiting for a miracle

    همیشه قبلا میگفتم که ما با امید زنده میمونیم، زمان درستش میکنه و میگذره. شاید حرف درستی باشه و بارها ثابت شده، ولی چی میشه این حرف‌ها، الکی از آب در بیاد؟

    گاهی‌اوقات فکر میکنم جایی که زندگی میکنم، خونه‌ای که با خانواده‌ام زندگی میکنم، قرار نیست برای من محل امن و آرامش من باشه، چون هر جایی، خونه نیست. خونه وقتی خونه‌ست که آرامش و امنیت و حتی عشق تو اولویت باشه. خونه‌ی من خبری از آرامش نیست، ما فقط کمی عشقی رو داریم که ذره ذره ازش استفاده میکنیم و میترسیم هیولایی که تو خونه‌امون زندگی میکنه، اون عشق رو از ما بگیره. اگه نباشه، اینجا دیگه خونه نمیشه. یه ساختمان گچی و قدیمی و پر از ترک‌های ریز و عمیقه که هزاران آدم توش زندگی کردن و اومدن و رفتن، چون میدونن اینجا خونه نیست. یه ساختمون معمولیه، خشک و معمولی.

    تو این چند سالی که تو خونه (که حتی نمیشه گفت خونه) بودم، بارها  چیزهایی رو به چشم دیدم که نه تنها اینجا رو خونه ندونم، بلکه امید رو یه چیز الکی بدونمش. امیدی که فکر میکردم باهاش زنده میمونم، چون میگفتن "آدم بدون امید زنده نمیمونه." حتی خودمم یه وقت‌ها این‌ها رو میگفتم، اما همین طی سال‌ها فهمیدم که توهم زدم که امید دارم، یا بهتره بگم، همه‌ی امید‌هایی که داشتم، واهی بودن. میخوام بگم که واقعا آدم بدون امید زنده نمیمونه؟ پس... پس چطور من هنوز زنده‌ام؟ منی که دیگه امیدی و هیچ حسی به اتفاقات و روزهای تکراری و بدبختی‌ها ندارم، چطور زنده موندم.

    این بار فهمیدم حتی بخوام منتظر معجزه هم باشم، مثل این میمونه که این بار میخوام امیدوار بمونم. به هر حال، من زنده‌ام ولی زندگی‌ چی؟ زندگی میکنم؟ والا نمیدونم.

    شاید یه روزی، یه هفته‌ای، یه ماه‌ای، یه سالی به خودم بیام و ببینم زندگی هنوز قشنگی‌هاش رو داره. ولی واقعا میشه؟

  • ۱۳
  • CM. [ ۰ ]
    • Brilli .Shr
    • شنبه ۷ مهر ۰۳
    • اینجا جایی هست که از روزهام، فنگرلی کردن‌هام و حرف‌هایی که از قلب و ذهنم میگن، مینویسم. جایی به اسم سرزمین آسمون که وقتی به آسمون نگاه کنی، بیشتر لبخند میزنی. پس اگه داری به آسمون نگاه میکنی، به من فکر کن. :)♡
    ۱۳۹۶.۱.۴
    Post Archive
    a