گل رز.وقتی به یک دسته گل رز خیره می شوم،به طور اتفاقی یاد یکی از دوست هایم می افتم.فردی بود که با همه دوست هایم،متفاوت بود.اصلا آن،انسان نبود!فراتر از انسان؛مثل یک فرشته...آه...نمیدونم چگونه برایش توصیف خوبی برایش بکنم؟

  خیلی دلم میخواست اسم واقعی اش را بدانم.اما نشد.تنها اسمی که از بچه ها شنیده بودم،رزیتا بود.رزیتا...این اسم خیلی بهش می آمد.درست مثل خودش که به زیبایی رز سرخ بود.

  یادم می آمد که وقتی صبح به دبیرستان می رسیدم،رزیتا را می دیدم که یک گل رز دستش بود.چهره زیبایش،سرشار از ذوق و شوق بود.فکر کنم به خاطر گل رز خوشحال بود.چون از کسی شنیده بودم که او شیفته گل رز است.مخصوصا رز سرخ.رزیتا با شدت ذوق و شادی که داشت،سریع دوستش را در آغوش گرفت.دوستش لبخند شیرینی زد و آرام،دستش را روی موهای جوگندمی رزیتا نوازش کرد.

  شاید سوالی برایتان پیش بیاید که آیا من هم به رزیتا،گل رز دادم؟جواب این است:بله!نه یک شاخه،بلکه چندین شاخه گل رز!

  یک،روز،در زنگ تفریح،او را دیده بودم.تنها به نظر میرسید.خیره به شاخه های تیغ داری که گل رز خشک شده اند.احساس کردم که او،ناراحت بود.دسته گل را پشت کمرم قایم کردم تا رزیتا نبیند.صدایش زدم و رزیتا،سریع به من نگاه کرد،چهره اش پر از ناراحتی بود.دلم از دیدن این چهره،فشرده شد و دوست نداشتم او را غمگین ببینم.لبخندی روی لب هایم زدم.نسیم خنک،موهای سیاه بلندم را نوازش کرد،رزیتا بهم گفت که چی شده؟کمی نزدیکش شدم و دسته گل رز را بهش دادم.چشمانش،خیره به دسته گل شد.چشم های کوچکش،درشت شد و مروارید اشک،در چشم هایش آشکار شد.مدام این جمله را تکرار می کرد:خدای من،خدای من!...

  یک دفعه،در آغوش گرم و صمیمی آن دختر گم شدم!از شدت  غافلگیری،مثل مجسمه بی حرکت ماندم.زیر لب یه من میگفت:ممنونم سوفیا.برای همچیز!خیلی خوشحالم کردی!...

  چند سال است که دیگر او را ندیدم.دلم میخواهد دوباره آن دختر را ببینم.آن مثل خواهر بود.مثل فرشته بود.میدانم که قلبش مثل یک گل رز سرخ،شکوفا شده بود و خون در آن جریان داشت.دام میخواهد دوباره آن رزیتا،گل رز کوچک دوست داشتی را ببینم...

#من_نوشته