اون سیاه بود و هیچ وقت لبخند نمیزد،مدام اشک میریخت،تپش دلش خیلی کند بود.

نگاهی به دلی که بزرگ و نورانی بود کردم؛به قدری زیاد بود که دوست داشتم،بخشی از قلبمو به اون بدم.

به سمتش رفتم و صداش زدم.اون به من نگاه سرد و خشکی کرد.من،با لبخند،بخشی از قلب روشناییم رو بهش دادم؛اون به قلب کوچک و نورانی که در دستم بود،خیره شد.برداشت و روی قلب سیاه و شکسته گذاشت.

بعد از چند دقیقه،اون کاملا تغییر کرد،حالا صورتش،سرشاز و لبخند شیرین بود.تمام وجودش مخصوصا قلب کوچیکش،روشن شده بود.چشماش در حال برق زدن بود.

میدونی ادن قلب کوچیکی که بهش دادم،چه چیزی داشت؟

عشق،محبت،مهربونی:)

#من_نوشته