—
نمیدونم که اون روز کی میرسه؟ اون روزی که قراره یه نفس راحتی میکشم، روزی که تمام درد های روحم تموم بشن، روزی که اون سختی های بیش از حد از دوشم برداشته بشن، روزی که بتونم، به قول چانیول، جعبه رو بشکونم،روزی که قراره روز خودم باشه... نمیدونم بهش امید پیدا کنم یا نه، ولی قرار نیست فقط منتظرش بمونم، بلکه قراره کم کم دست به کار بشم، هر چه زود تر.
چه زود یا چه دیر، به اون روز میرسم.
سه روز خیلی زجر کشیدم؛ سه روز!! باورتون میشه؟ تو این سه روز واقعا درونم شکسته بودم، مشکلات خانوادگی و چیز های دیگه، حتی کارنامه خودم، به من آسیب زدن. چیزایی که برای بی ارزش بودن اما سعی کردن بیشتر بیوفتم زمین و دیگه نتونم از زمین بلند شم. کلمه "درخشان" نزدیک بود توی وجود محو بشه و درخششو از دست بده، نزدیک بود قید همچیو بزنم و دست به کارایی بزنم که باعث بشه جونمو از دست بدم، نزدیک بود خودم محو بشم...
برای اولین بار تو عمرم، حرفی که تو دلم بود رو بیان کردم و حس سبکی کردم، اما ته تهش، قلبم شکسته بود...قلبم هر دفعه میشکنه، نمیدونم چرا نمیدونن که قلب، مثل ظرف شکستنیه که وقتی بشکنه و اونو با چسب بهم بچسبونی، مثل سابق نمیشه. قلبم هر دفعه میشکنه و من بازم گریه میکنم و لبخند میزنم. لبخند میزنم، پون هنوزم امید دارم، حتی اگه امید کوچیکی داشته باشم، بازم لبخند میزنم.گریه پیکنم چون غم های توی وجودم زیاده و تمومی نداره و بازم گریه میکنم تا غم از وجودم کمتر بشن.
دیگه چیزی برای من مهم نیست، مهم نیست که کی قراره قلب منو بشکونه، مهم نیست که مدرسه چه غلطی با روحیه من بکنه، مهم نیست که مشکلات قراره ترسناک تر و غیر قابل حل بشن، مهم نیست که کسی حرف های منو نمیشنوه؛ مهم اینه که فقط یه کمی امید دارم، اون امید، هنوزم از بین نرفته و همچنان پابرجاست. من امید اینو دارم که یه روزی، روز های خوب برمیگردن اما سوال اینجاست:
روز های خوب کجا اند؟ و من و هر کسی، زمان رسیدن روز های خوب رو نمیدونه...