یکی هست که اون با هر حرکت، هر قدمی که برمی‌داره و هر لبخندی که میزنه، باعث میشه یه سری چیز ها نابود بشه.‌ تو خواب آدم ها میاد و خواب رو تغییر میکنه، هر چیزی رو تحت کنترل قرار میگیره، مثل فرستادن ستاره های دنباله دار، خاموش و روشن کردن چراغ ها، شفا کردن زخم های کوچیک و بزرگ. اون ویرانگره، کسی که خدا طرف اونه و به زبون خودش، زندگی نمیکنه و فقط "وجود" داره.

یه دختر تنها، به اسم "تاک دونگ کیونگ" به گلیوبلاستوما مبتلا شده و به عنوان ویراستار کار میکنه و تا ۱۰۰ روز دیگه زنده نیست و اون مدام به این فکر بود که تو ۱۰۰ روزی که زنده ست، چی کار کنه؟ اون پدر و مادرشو از بچگی از دست داد و تنها چیزی که براش باقی موند، برادر کوچیکش و خاله اش بود، خاله ای که مسئولیت نگهداری این دو فرزند رو به عهده گرفت. این دختر، در حالی که مست بود، چشمش به ستاره های دنباله دار افتاد و با وجود مست بودنش، آرزو کرد که دنیا نابود بشه. هر چند این آرزو، به گوش ویرانگر پیچید و خودشو آماده کرد تا صد روز کنار این دختر بمونه، حتی تو بین این روز ها، تو دام عشق افتادن.

•••

—اگه کسی ویرانگر رو ندیده، ممکنه ادامه این پست، براتون اسپویل بشه ولی اگه مشکلی با اسپویل ندارین، میتونین برین به ادامه مطالب^^ چون اونجا یه توضیحاتی از این سریال کردم.

- یه باغ متعلق به یه باغبون نیست.
- پس‌ من چی؟ جایگاه من توی باغ تو چیه؟
- تو پروانه ای؛ برای گل های توی باغ من.

تاک دونگ: بعد از اینکه بهم‌ گفتن دارم میمیرم هم هیچی عوض نشد. آدما از چیزهایی که نمیتونن ببینن، نمیترسن؛ نه از مرگ و نه از نابودی. اما وقتی براشون قابل دیدن میشن، ترساشون تبدیل به واقعیت میشه. درد، واقعی میشه. بهم بگو، کی داره از بازی کردن با زندگی من لذت میبره؟

میول مانگ: خدا طرف منه؛ انتخاب کن، میخوای الان همین جا بمیری یا دست منو میگیری؟
تاک دونگ: و جواب...
میول مانگ: منم.
— و اینطوری شد که من دست میول مانگ رو گرفتم.

تاک دونگ: خیلی وقته عادتم شده که نمیدونم چجوری گریه کنم. وقتی ۱۰ سالم بود، یاد گرفتم‌ چجوری اشکامو قورت بدم؛ موندم این همه اشک، آخر کجا میرن؟ بلاخره الان فهمیدم. از اون روز به بعد(بعد از فوت پدر و مادرش) نتونستم گریه کنم و همه اون اشک ها، تبدیل به یه غده شدن و یه جایی تو مغزم قرار گرفتن.

میول مانگ: دیگه داره تموم میشه. چیزای بی جان هم تموم میشن. سنت ها هم میمیرن. دیگه نمیتونی چیزایی که هر روز میدیدی رو ببینی و دیدن همچین چیزایی هم شغل منه.
تاک دونگ: هم قشنگه، هم‌ ناراحت کننده.
میول مانگ: اکثر چیزایی که نابود میشن قشنگن.
تاک دونگ: میدونی ابر نواختر چیه؟ درست قبل از اینکه ستاره ها از چهان ناپدید شن، به روشنی میدرخشن، انفجارشون، انرژی مورد نیاز ستاره های جدید آینده رو فراهم میکنه، اون دوباره تبدیل به ستاره میشه. شاید، اینم همینطوری باشه، دلیل این که چیزا ناپدید میشن و دلیل این که تو اینجایی.
میول مانگ: عاشقم شو، اگه میتونی عاشقم شو. اونقدرا هم فکر بدی نیست، پس... اولین آدمی باش که عاشقم میشه.

تاک دونگ: روز های اینجوری ادامه پیدا میکنن. بعد از اینکه تو رفتی، بهار میاد، بعد از اینکه تو ناپدید شدی، صبح میشه ؛ بعد از اینکه زندگی تو تموم شد، زندگی من شروع میشه. پس هر سال وقتی بهار میاد و هر وقت صبح میشه، من توی کل زندگیم، به تو فکر میکنم. میتونم تحملش کنم؟ چجوری همچون زندگی ای با نابودی فرق خواهند داشت؟

•••

   بدون شک میتونم بگم که ویرانگر بهم حس زندگی داد؛ حس زندگی، توش پر از حس ها و لذت های مختلفه. دیدن خانوادت، خندیدن و گریه کردن، دلتنگی، عشق، سختی و همه چیز تو این سریال جا شده بود. میدونین یه جورایی حس کردم که ویرانگر یا همون، میول مانگ یا کیم سارام(یااا سه تا اسم شد😂) زمستون، تاریکی و مرگه و تاک دونگ، بهار، روشنایی و زندگیه. این سریال زیاد تضاد داشت، منظور اصلی من اینه که "تضاد" توی زندگی وجود داره، درست مثل همین حرفی که تاک دونگ زد و اگه زندگی توش مرگ نباشه، بی معنیه. همین تضاد هاست که زندگی رو معنا تر میکنه.
در مورد داستانش میتونم بگم که یه جورایی خاص و قشنگ بود، رمنسش خاص بود و میتونستم عشق بین کیم سارام و تاک دونگ رو حس کنم. بار ها خندیدم و گریه کردم و این سریال، کاری میکنه که بهتون یاد بده و نشون بده که زندگی با تمام سختی ها، زیباست.
و او اس تی هاش به شدت قشنگ و قفلین، مخصوصا او اس تی "یو" بکهیون و او اس تی این گوک که نقش ویرانگر رو بازی کرده بود :") من سر یه قسمت از ویرانگر که او اس تی بکهیونو پلی کرد، گریه کردم، در این حد سر این سریال و سر این که چقدر دلم برای بکهیون تنگ شده، احساساتی شدم :)
خلاصه، من پیشنهاد میکنم که اگه تا به حال کیدرامر نشدین، "ویرانگر" شروع خوبی برای دیدن و کیدرامر شدنه🥂

پ.ن: کیا ویرانگر دیدن؟ نظرتونو بهم بگین.

فعلا♡