تابستون چگونه گذشت؟ تابستونی که ازش ناامید بودم؛

تابستونم کمی جورواجور بود. فقط خوردن و خوابیدن نبود؛ من به آسمون ها نگاه میکردم و هنوز هم نگاه میکنم، اکسو هم با من بود و قرار بود باهم فرار کنیم، پس دست به کار شدم و یکی از صفحه بولت ژورنالم رو پر از آهنگ "Runaway" کردم و کمی ویدیو ساختم. هیونجین هم در حال برگشتن بود و من محو زلف ها و خال گوشه چشمش شدم. هنوزم نقاشی میکشیدم، با روان نویس و مداد رنگی هایی که قد هاشون باهم اخلاف دارن. تازه، خبر رسیده بود که کیونگسو قراره یه هدیه با ارزش بده، هدیه ای که پر از صداشه. 

سوهو همیشه بهمون فکر میکرد، بکهیون غذا میخورد و لب هاشو پوتی میکرد، آفتاب با سایه دستم دوست شد و من در حال تماشای آسمون بودم، کیونگسو داشت بهشت و عشق رو نشون میداد، بکهیون و کلده میگفت: وقتی دوباره سحر فرا میرسه، به تو فکر میکنم. من شاهد خانه سایه ها بودم.

از زندگی یه دختر که فقط سه ماه فرصت زندگی کردن رو داشت، دیدم و شنیدم، اون کسی رو دیده بود که همه چیو با هر حرکتی، نابود میکرد و این دو نفر، کم کم آشنا میشن و به سمت عشق میرن. کیونگسو از گل سرخ رز میگفت، اون عاشق بود و عاشق، در حالی که دوچرخه سواری میکرد، آواز میخوند.

چانیول از فیلم‌ جعبه میگفت، جرو و توبن کنار هم بودن، کای فعالیتشو انجام میداد، آسمون زیبا تر و قشنگ تر میشد، دریم‌کچر میگفت: چون‌من‌
 دوستت دارم. گل های زرد تو دستش بود، اولین بوسه رو تجربه کردن.

روز اکسوال فرا رسیده بود، چانیول و بکهیون بهمون هدیه دادن، هدیه ای که طعم کیک خوشمزه رو میداد، منم طبق هر سال، نقاشی برای این روز قشنگ کشیدم و چند تا گرفتم تا بتونم توی خاطراتم ثبتش کنم!

داستان عشق تاک‌دونگ و کیم سارام ادامه داشت! اون ها نمیتونستن از هم جدا بشن و دست همدیگر رو ول کنن. اونا یه قراری داشتن، این بود که همیشه دست همدیگر رو بگیرن، تا آخر عمر، تا وقتی که زنده هستن.

بعد از مرور خاطرات با اکسو، برگشتم به زندگی تاک دونگ کیونگ و کیم سارام، اون ها خندیدن و گریه کردن و بعد بهم رسیدن، تولد ماما پارک بود، بچه ها انسیتی ۱۲۷ برگشته بودن، ملکه سی ال هم برگشته بود. چانیول از تومارو میگفت و من درگیر نقاشی کشیدن بودم و خوردن یه پیتزای خونگی.

بکهیون میدرخشید. نقاشی هامو کامل کردم و کمی آهنگ گوش کردم. شیومین روز به روز جوون تر‌ میشد، دخترای لونا، روز به روز جذاب ترمیشن. استری کیدز خوشحال بودن و من بی صدا گریه میکردم.

اسکیز باهم و با یک صدا، میگفتن: "یک‌، دو، سه... چیز!!" و بوم! رسیدم به یه قاضی که ذات شیطانی داره و با قاضی به نام گائون‌ آشنا میشه! ایتیز از دژاوو میگفتن و بنگ‌چان و هیونجین، در بین این همه زنجیر و درد عشق گیر کرده بودن.

کم کم‌ نزدیک میشدیم به آخرین روز های تابستون، تابستونی که بهش امید نداشتم ولی کلی اتفاق ها افتاد... از برگشت مدل کای و گپ زدن با دوستام و دیدن قاضی شیطانی و پست گذاشت تو وبلاگ گرفته، تا یوتیوبر شدن کای و خنده های بیون در حال درست کردن یه خوراکی برای مونگریونگ و کنسرت هیجانی هری.

تابستون خوبی برای من بود، هر چند نفهمیدم که کی شروع شد و کی تموم شد. در حالی که روز های آخر تابستون رو طی میکردم، صفحه بولت ژورنالم رو پر از نوشته ک نقاشی میکردم، به ماه، زحل و مشتری سلام میکردم، داستان میخوندم و بهشون عشق میورزیدم و  با نور آفتاب بازی میکردم. امروز ۳۱ شهریوره، آخرین روز تابستون و آخرین روز عید چوسوک که اکسو وقتشونو با خانواده‌شون و پاپی های کیوتشون رو میگذرونن. دلتنگم، دلتنگ همچی. تابستون خوبی بود.

•••

فکر کنم این آخرین پست این چالش شکستن یخ بیان باشه، بازم پست میذارم ولی این بار عنوان پست ها به حالت سابق برمیگردن~~ چالش خیلی خوبی بود^^ امیدوارم روز قشنگی داشته باشید♡