ساعت دو بامداد بود و همه جز من غرق در خواب عمیق و دیدن خواب هفت پادشاه بودن. انگار که "خواب" با من لج داره، از اولشم باهام لج بود و سراغ من نمیومد تا منو بغلم کنه تا بتونم در آغوش خواب غرق بشم. دلیلش چی بود؟ مشکلات، سختی ها و خیلی چیزای دیگه تو ذهنم جمع شدن من مدام بررسیشون میکردم، نه یه بار، نه دو بار، بلکه میلیون‌ها بار. این یعنی بیش از حد فکر کردن. سعی کردم از این حالت خارج بشم ولی افکارم منو کنترلم میکردن. به آرومی از تختم بلند شدم و به سمت کمدم رفتم. توی کمد شلوغم، یه در مخفی داشت که خانوادم ازش خبر ندارن. اون در مخفی، دری بود که میتونستم با منِ چند سال پیش ملاقات کنم، یه جورایی مثل ماشین زمان. وقتی برای اولین بار اونو پیداش کردم، اشتباهی وارد اونجا شده بودم، یه اشتباه غیر واقعی اما شیرین؛ اونجا اولش فضا پر از نور های آبی و بفنش بودن، اما کم کم همچی واضح میشد، داخل اون در، یه خونه قدیمی بود که برای چند سال پیش بود، یعنی زمان بچگی من. اونجا، یه دختر کوچولویی رو پیدا کردم که در واقع، خود منِ بچگیم بود. باهم شباهت داشتیم و کمی هم تفاوت. ما یواشکی باهم حرف میزدیم و میخندیدیم و بازی میکردیم. هر چند، من خیلی کم باهاش صحبت میکنم چون نباید زیادی تو اونجا باشم و ممکن بود خانوادم متوجه بشن که من گم شده باشم...

آروم آروم وارد اون در شدم و متوجه شدم، منِ بچگیم خوابش برده بود. تا جایی که یادمه، بچگیم همش میخوابیدم، چون "خواب" با من دوست بود، بغلم میکرد و چشمامو رو هم میذاشتم تا آروم بگیرم. آروم به سمتش رفتم و سعی کردم بیدارش کنم تا چیزای مهمی رو بهش بگم. منِ بچگیم چشماشو آروم باز کرد و بهم نگاه کرد.

- اوه... هیجده؟ اینجا چی کار میکنی؟!

من هیچ وقت اسم واقعیمو بهش نمیگفتم، برای همین، بهش میگفتم که منو هیجده صدام کنه. نمیخواستم بدونه که منِ آینده این بچه کوچولوام. چون اگه میفهمید، قطعا نمیدونم چه اتفاقایی میوفته. فقط محض احتیاط، این کارو کرده بودم.

+ آره کوچولوی دوست داشتنی، ببخشید بد موقع اومدم. راستش من میخواستم یه چیزای خیلی مهمی رو بهت بگم. 

منِ بچگیم تا حرفمو شنید، صاف روی تخت نشست و منتظر موند تا حرف مهمو بهش بزنم. من هم آروم روی تختش نشستم و آروم بهش نزدیک شدم.

+ یادته وقتی باهم حرف میزدیم، بهم گفتی که دوست داری بزرگ شی؟ 

منِ بچگم حرفمو با تکون دادن سر تایید کرد و من با قاطعیت و به آرومی بهش گفتم:

+ خواستم بهت بگم که، نباید آرزوی بزرگ شدنو بکنی.

- چی؟ هیجده، از تو بعیده، چرا نباید این آرزو رو به ماه، به خورشید یا هر چیزی نگم؟

+ چون... چون میدونی، بزرگ شدن خودش یه جور مشکله، بزرگ شدن یعنی این که دغدغه‌هات بیشتر میشه. من بزرگ شدم، دغدغه‌های زیادی تو زندگیم اومدن، مشکلات هی بیشتر میشدن و افکارم هی شلوغ تر شلوغ تر میشدن و غم تو وجودم رشد کرد، مثل علف هرز؛ ببین، آرزوی بزرگ شدن یه کمی احمقانه ست. اگه میخوای بزرگ بشی، جوری بزرگ شو که مثل من نشی، مثل آدم بزرگ‌ها نشی، فقط خودت باشی. 

- من میدونم مشکلات هست، ولی بزرگ شدن چیز جالبیه، مامانم و بابام، آدم بزرگین، بزرگ شدن و خوشحالن.

+ اینطور نیست عزیزم. اونا پشت لبخند و خوشحالیشون، پر از غمه، پر از زخمی های روحیشونه. میدونم که همه حق دارن هر حسی داشته باشن ولی دلم نمیخواد تو مثل من باشی.

- مثل ممکنه مثل تو باشم، ولی همینشم برام جالبه، دوست دارم بدونم آدم بزرگ‌ها بودن چجوریه!

+ خواهش میکنم، با رویایی که داری، با علاقه هات، با حس تازه ای که داری و با روحیه خوبی که داری زندگی کن، تو همین زمانی که داری زندگی میکنی زندگی کن، فکر بزرگ شدن رو از ذهنت خارج کن.

- چی داری میگی؟ بزرگ شدن برام جالبه! الان داره صبح میشه، ممکنه خانوادت نگرانت بشن.

فهمیدم که تو بچگیم، کمی لج بودم، احمق بودم و هی میگفتم "دوست دارم بزرگ بشم." وقتی منِ بچگیم اینو گفت، دیگه هیچی نگفتم، بدون گفتن خداحافظی و هیچ واکنشی، بلند شدم و رفتم به سمت اون در، منِ بچگم با نگرانی گفت: "ناراحت شدی هیجده؟ من... من نمیخواستم ناراحتت کنم. من فقط خواستم این آرزو رو بکنم. ببخشید! من نمیخوام تو ناراحت بشی."

قبل از این که به زندگی فعلیم برگردم، آروم برگشتم و گفتم:

+ ناراحت بودم، چون منم مثل تو احمق بودم و همین آرزو رو داشتم. آرزوم برآورده شد و من زخمی شدم و آسیب دیدم و الان پشیمونم. احتمالا چند سال دیگه که هیجده سالت بشه، درست مثل من، با خودت میگی که "ای کاش برگردم به دوران بچگیم، من اون موقع خوشحال بودم." خواستم بدونی که، من، تو هستم و تو، منی."

به زندگیم برگشتم، از گفتن این حرف پشیمون نبودم چون این حرفم حقیقت داشت. خلاصه زندگی من این بود: نمیدونم، ای کاش برگردم به دوران بچگیم، من اون موقع خوشحال بودم."

#من_نوشته

پ.ن: انقدر حوصلم سر رفته بود که میخواستم یه پست بذارم و نتیجه‌اش این شد که اینو نوشتم. حقیقتا این تو ذهنم اومد، یه کمی تخیلیه اما لا به لاش، پر از حقیقته.

پ.ن۲: اگه چیزدستی تو این متن داشتم، من را ببخشید، میدونین که هممون به چیزدستی دچار هستیم. :> و این که امیدوارم خوشتون بیاد. حالا نظر دادین، ندادین مهم نیست، من به این وضع عادت کردم.

فعلا.♡