– از آبی آسمون تا متروکهی خاکستری؛
قلبی که از شدت غم، آبی شده بود، حالا به جایی رسید که تمام وجودش تبدیل به رنگ خاکستری شه. در حالت سردرگمی بود، نمیدونست که کجا میرفت و نمیدونست که اینجا کجاست. اون یه ساختمون متروکه پیدا کرده بود، مثل روح خودش بود. هیچ چیزی در اونجا وجود نداشت، خالی بود، خالی از هر چیزی. به تمام اطراف این ساختمون دقت کرد، از پلهها بالا رفت، نمیدونست قراره چی کار کنه... شاید دنبال یه چیزی هست، یه نشونه، برای این که بتونه روحش در امان باشه. انتظار همچی رو داشت، جز پیدا کردن گل نرگس، اونم تو ساختمون متروکهی خاکستری. شاید این یه نشونه باشه، یه نشونه برای پیدا کردن یه فرصت، حسها و خود واقعیش. شاید یه حس دژاوو باشه، حسی که قبلا تجربهاش کرده. گل، اونم تو ساختمون متروکهی خاکستری... شاید روح خاکستری خودش، یه نقطه قوتی داشته باشه. باید به دنبال گلهای دیگه میرفت....
– ••••• –
" من از آبی آسمون که پر از غم و آرامش بود، رسیدم به ساختمون متروکهی خاکستری که خالی و پوچه، اما انتظار این که یه گل نرگس توی این ساختمون خالی باشه رو نداشتم. شاید این یه نشونه برای خارج شدن از حالت خاکستری بودنمه؟ " – ک.ج.م. - ۲۰۲۲.۳.۲۸
#من_نوشته