– تا زندهای، با رنگها آشتی کن و باهاشون برقص.
تو خلاء گیر کرده بود. بی حسی، توخالی بودن و این حسهای عجیب، روحش رو سنگین تر میکرد. به خونه برگشته بود، هیچچیزی اونجا وجود نداشت، جز یه تخت و میز و صندلی و آینه.
گلها، نوازشهای گرم.
اما سعی میکرد که گلها رو پیدا کنه، اونها رو لمس کنه تا وجودش از خاکستر بودن رها بشه. با این حسهای عجیب میجنگید، نمیخواست از این وضعیت خاکستر بودنش عادت کنه، فقط میخواد به آرامش برسه و با آرامش زندگی کنه.
پرستش آب، نور و زمان.
صبر و تحمل میکرد، میجنگید و به خودش زمان میداد. فهمیدن این که زمان در چه حد میگذره، سخت بود. صدای قطره آب، جاری شدن آب روی زمین، شروع سختیهای جدید، شکست دادن رنگ خاکستری و دوست داشتن خود؛ تمام اینها، زندگیش رو کامل میکرد.
زرد؛
درست بود، زندگیش رو به درست و کامل شدن بود، خونه زنده شد و گلهای زرد کل خونه رو پر کرده بود. اون با رنگها آشتی کرد، عاشقشون شد، رقصید و نفس کشید. اون به جوابش رسید. "خونه از اول زندگی این آدم رو میدونست، تمام سختیهاش رو میدونست، میخواست به این آدم نشون بده که زندگی، سختیهای زیادی داره اما در کنارش، زیبایی وجود داره. برای همین حضورش باعث میشد که فضا رنگارنگ و نورانی بشه."
#من_نوشته