ساعت نزدیکهای یک بعد از ظهره و فقط دو نفر غرق در خواباند. من بیدارم، خواهرم بیداره و مامانم بیداره. حسهای عجیب توی وجودم دارن قل میخورن و میچرخن، حرفهای توی دلم هنوز توی حبس ابدیاند و نمیتونم اونها رو آزاد کنم. حرفهای توی دلم، زیادند و هی بیشتر و بیشتر میشه. حس میکنم حرفها نمیتونن نفس بکشن چون جاشون تنگ شده، جایی برای حبس دلم نداره. حس عجیبی دارم، این حس بهم میگه که "داد بزن، گریه کن، فرار کن، ولی زنده بمون، تو رویا داری." و میگم "کدوم رویا؟ رویاهایی که دارم، دارن ذره ذره از بین میرن، سعی میکنم جلوشو بگیرم ولی مگه مشکلات میذاره؟ نمیذاره، مشکلات نمیذاره بهش برسم، هی بزرگ تر میشن و تا مرز ترکیدن میرسن." انگار که علف "ناامیدی" توی وجودم داره رشد میکنه، انگار که عشق توی وجودم مرده، شایدم عشقی در کار نباشه، شایدم عشق رو لمس نکردم. نمیدونم، این هزارمین باره که میگم "نمیدونم" و همین گفتنش، هیچی رو درست نمیکنه، فقط بیخیال میشم و میگم "نمیدونم". شاید بگین خستم اما اگه به زبون بیارمش، فکر میکنن که دارم الکی میگم و میگن "تو خسته نیستی." میدونی، حرف زدن دیگه سخت شده، مجبورم آروم بگم، مجبورم بی سر و صدا بگم، مجبورم کوتاه حرف بزنم، مجبورم حرفمو خلاصه کنم، حتی مجبورم خفه شم. جالب نیست؟ اتفاقا که نیست، واقعا هم نیست. آهنگ As it was هری رو گوش میکنم، باید خیلی فکر کنم، هری کلی حرف برای گفتن داره. انگار که میخواد حرف دلشو بزنه. اگه اینطوریه، پس دلم میخواد حرف بزنم و مثل اون، رها بشم و بخندم و فرار کنم.
#من_نوشته(با طعم واقعیت.)
In this world, it's just us, You know it's not the same as it was
Harry styles - as it was