روزایی که میگذرونم، سخت و مزخرفن. انقدر مزخرف که آدم دوست نداره همچی بلایی سرش بیاره. حدودا یه ماه - دو ماهه که تحت فشارم، از یه طرف امتحانات شروع میشه و نمیدونم قراره چجوری از پسش بر بیام، از اون طرف هی مدام شاهد دعواهای خانوادگیم میشم و مدام این مشکلات زندگیمون بزرگتر و بزرگتر میشه و از اون طرف، هیچ رحمی بهم نداریم. من عجیبم، چون فکر میکنن من همچی رو خراب میکنم و دعوا رو درست میکنم، من احمقم چون فشار داشتنم یه جوکه، من عجیبم چون مدام مودی میشم، یه روز میخندم و یه روز غرق در اشکام هستم. من احمقم چون تا بخوام حرف بزنم، میگم تو هیچی نگو. من عجیبم، من احمقم، من قویم... قوی تر از چیزی که فکرشو بکنی. قوی بودن هنر میخواد، میدونی؟ تو باید بپذیری که زندگی چقدر میتونه مزخرف و بد و سخت باشه. تو باید بپذیری اون رویایی که از زندگی و دنیا داشتی، فقط یه مشت رویای الکیه که بهت امید واهی میده. تو باید بدونی که دنیا هم زشته و کثیفه و هم زیبا و بزرگه. تو باید بدونی که واقعیت رو باید بپذیری، واقعیت اینه. سختی‌ها از راه می‌رسن و این تویی که باید ببینی که میتونی از پس این چیزا بر میای یا میمیری. من دقیقا بین از پس بر اومدن و مردن هستم؛ ممکنه ازشون بگذرم و زنده بمونم یا ممکنه بمیرم... :)

پ.ن: باید کم کم از اینجا و از همچی فاصله بگیرم.