این پست، شامل حرف‌هایی از ته دل و مغز من در مورد ماه خرداد و تموم شدن مدرسه‌امه. خیلی طولانیه، اگه دوست داشتین، برین ادامه مطالب.♡

/ماه خرداد؛ سال ۱۴۰۱

داستان از جایی شروع شد که سحر هفت ساله، لباس فرم مدرسه‌اش رو پوشید و هیچوقت دلش نمیخواست که از خونه خارج بشه و برای اولین بار، پاشو بذاره به مدرسه؛ آره، مدرسه برای سحر هفت ساله، براش غیرعادی و ناآشنا بود. قبل از رفتن، ازش عکس گرفتن تا یه یادگاری ازش داشته باشه، بعد از این که وارد مدرسه شد و روی نیمکت نشست، متوجه شد که مامانش نیست و شروع میکنه به گریه کردن. نمیتونست به دوری خانواده و خونه‌اش و موندن تو مدرسه به مدت چند ساعت عادت کنه.

ماه‌ها گذشت و سحر هفت ساله، با وجود این که دیر زبونشو باز کرده بود و سخت حرف میزد ولی درسش خوب بود و خیلی‌ها حسودی میکردن، به جز معلمش که یکی از کسایی بود که بعد از خانواده‌اش، ازش حمایت میکرد. سحر هفت ساله دید که مدرسه چجوریه، فضاش در چه حدیه، فکر کرد که مدرسه جای قشنگ و خوبیه. بعد از این که اول دبستانش رو به پایان رسوند و با معلم عزیزش خدافظی کرد، دیگه همچی براش تغییر کرد، هر پایه‌ای که میرفت، براش عجیب میشد و دقیقا رویایی که از این مدرسه داشت، رو به نابودی میرفت. دوست‌های خوبی داشت اما اونا بعدش از سال بعد به مدرسه دیگه‌ای میرفتن و سحر تنها و تنها تر میشد و تبدیل شد به یه روح سرگردان. درس‌ها هر سال سنگین‌تر میشدن و این مغز سحر، کم کم کنترلش رو برای درس‌ها و بچه‌های مدرسه از دست میداد.

به روح بودنش عادت کرد، چند بار تو دردسر بود، گریه میکرد، همکلاسی‌هاش محلش نمیذاشتن، از بعضی از معلم‌ها یا میترسید یا متنفر میشد و اون شاهد اکیپ‌های بزرگ بود... فهمید که مدرسه میتونه براش یه سم باشه، یه لکه بزرگ که هیچوقت پاک نمیشه. مدرسه کاری کرد که حسرت داشته باشه، حسرت این که چرا نتونسته مثل بقیه، تو مدرسه بهش خوش بگذره و کلی دوست پیدا کنه، هرچند که بهتر که خیلی با اون بچه‌های مدرسه دوست نشد، چون از بچه‌های مدرسه، آسیب میدید، اذیت میشد، حتی از درس‌ها بدتر بودن و این براش عجیب بود... اون متفاوت بود و فکر‌ کرد متفاوت بودنش برای همه عجیبه، ولی یه روزی فهمید که متفاوت بودن‌ هم واقعا بد نیست. 

حالا امروز، سحر نوزده ساله، آخرین امتحانشو داده و به جای این که تو جمع بچه‌ها باشه، دیگه به عقب نگاه نکرد و لبخند زد...

این متن رو موقعی به ذهنم اومد که دیروز، داداشم تو مسیر بهم گفت فردا روز آخره، خلاص میشی از دست مدرست! و بعد از اون خیابون که تو دوران بچگیم زندگیم میکردم گذشتیم و یه لحظه، یاد روزای اول دبستانم افتادم و مثل فیلم‌ها تو ذهنم میگذشتن و آهنگ پس زمینه as it was هم پخش میشد. اینجا بود که من فقط دلم برای روزای اولو دبستانم تنگ شد، بقیه پایه‌های دیگه که گذروندم رو نمیدونم، احتمالا اکثرشون رو سپردم به دست فراموش‌ها...

حتی مامانم میگفت "تو دوست صمیمی داری؟" یا میگفت "با اون که میگفت بابا ولش کن بیا اینجا بشین هم سلام و علیک کردی؟" و من تنها جوابی که بهش دادم "یادم نمیاد" بود. مدرسه داره تموم میشه(اگه کارنامه و شهریور رو فاکتور بگیریم.) و قشنگ اینطوریه که وقتی فردا تموم بشه، دیگه همچی رو فراموش میکنم و میدونم که بقیه بچه‌ها، نصف خاطراتشون، نصف چهره‌های دوستاشون و حرفاشون رو به فراموشی می‌سپرن.

حسم به این که مدرسه تموم شد چیه؟ حس معلق بودن، این که نمیدونی باور کنی تموم شده، تو شک افتادی، نگرانی، خوشحالی، ناراحتی یا هر چی... انگار که کلی بار رو با خودم کشوندم و گذاشتم زمین و رو زمین افتادم. واقعا یه ماهه پدرم در اومد. اصلا نمیخوام به هیچی فکر کنم، نه به کارنامه، نه به شهریور. اصن به درک اگه تک بیارم، فقط دیگه نمیخوام به هیچی فکر کنم. دیگه قرار نیست لباس فرم مدرسه بی‌ریخت رو بپوشم و مدام سرصف وایسم و بوی مدرسه‌ای بگیرم. قرار نیست مدام غرغرهای بچه‌ها و معلم‌ها و معاونا رو گوش کنم. قرار نیست دیگا حس روح بودن داشته باشم. قرار نیست دیگه صبح کله سحر پاشم و غر بزنم "خوااابم میااااد!" =")

حقیقتا اگه بهم بگین دلت برای مدرسه تنگ میشه، رک و راست جوابم رو میگم، "نه، اصلا." من فقط دلتنگ کلاس اولم میشم ولی درکل، دلم برای مدرسه هیچوقت تنگ نمیشه، هیچوقت. مامان منم به اندازه من آسیب دیده بود، تو درسش خیلی خوب بود ولی از یه جایی به بعدش دیگه براش مهم نبود، خودشم میگفت که من هیچوقت دلم برای مدرسه تنگ نشده. به مامانم رفتم انگاری- حتی قرار نیست دیگه کنکور دادن و دانشگاه رفتن رو تجربه کنم، چون میدونم زیادی دهنم سرویس میشه و من دیگه حوصله درس رو ندارم. خودم یه هدف‌هایی دارم که به‌زودی بهش میپردازم. آره، این بود خرداد من.

به هر حال، شماهایی که کلا فارغ‌التحصیل شدین و دیگه دانش‌آموز نیستین، خوشحالم، اگه کنکور دارین، خیلی خودتون رو اذیت نکنین، کلی بخونین و وسطش استراحت کنین و به خودتون فشار نیارین و به نتیجه‌اش فکر نکنین، تلاشتون یه روزی نتیجه خوبی میده پس تا وقتی تموم نشده، به بعدش فکر نکن. من از صمیم قلبم دعا میکنم که کنکورتون رو خوب بدین و قبول شین، من بهتون ایمان دارم.♡ اگه مثل‌ من قرار نیست کنکور بدین که هیچی، بیاین یه سال استراحت کنیم. هه‌هه. D: جدی میگم، اینطوری بهتره به خودمون یه فرصتی بدیم تا خستگیمون کاملا در بره.

 

 
As it was
Harry's home
By Harry styles

Magic Spirit