/ تیر ماه؛ سال ۱۴۰۱
بدون شک میتونم بگم این ماه آغاز تابستون، اصلا شروع خوبی برای من نبود. دلیلش اینه که تابستون دیگه سابق نیست و هر لحظه بیشتر و بیشتر متنفر میشم. شاید به خاطر هواش باشه چون کلافم میکنه. روزهای خوب و بدی داشتم، روزهای بدم فقط با گریه و یه افسردگی کوتاه مدت خلاصه میشد، اونم به خاطر اثرات مدرسه بود. انقدر توش فشار داشتم و خستگی میکشیدم که بعد از تموم شدن اینها، یه لحظه تمام وجودم پر از پوچی میشد. مثل وقتی که بعد از مدتها مریضی، خوب میشی ولی اثر سختیهاش به تنت مونده و میخوای بزنی زیر گریه.
ولی روزهای خوبی داشتم، مثل وقتهایی که نقاشی میکشیدم، بیرون میرفتیم، آهنگ گوش میکردم و حتی یه تجربه جدیدی تو زندگیم کردم، اونم کار با آبرنگ بود. حس خوبی بهم دست میده، انگار دنیا سفید رو بهت دادن تا با آبرنگ، رنگشون کنی. همینطور، یه روزی بود که بعد از مدتها چن چنی رو دیدیم و حتی یو تهیانگ(اسافناین) به آرزوش رسید، آرزوی دیدن کای که با تلاش به اینجا رسیده بود. حتی وقتی سریال تومارو رو تموم کردم، هم بهم حس خوبی داد و هم حس دلتنگی چون تومارو برای من مثل یه خانواده بود، کسایی که با حرفای قشنگشون، بهم امید دادن.
این ماه هم عجیب و سریع تموم شد و حالا قراره ببینم که میتونم تو ماه مرداد، گرمای تابستون رو تحمل کنم و بیشتر خوشحال باشم؟