"به نظر خودم میتونم همچی رو درست کنم؟" این سوالی که مدام از خودم می‌پرسیدم و به خودم جواب میدادم "نه، نمیشه چیزی رو مثل قبلش کرد." اما بعدش به این فکر میکردم که "اگه این درست کردن هر مشکلی، جواب داره چی؟" هیچوقت جوابشو پیدا نکردم تا وقتی که تو رو دیدم...

دقیقا یادم میاد که تو دبیرستان دیدمت. توی درس خوندنت بد نبودی اما همیشه استرس داشتی. تو بین جمعیت بچه‌ها هم نبودی و فقط تو یه گوشه نشسته بودی و در حال درس خوندن بودی. اومدم پیشت که بیشتر احساس تنهایی نکنی و گفتی "عادت دارم" ولی دست بر نداشتم و گفتم بیا بسکتبال بازی کنیم، حتی اگه خیلی واردش نیستی، تو هم با لبخند قبول کردی. 

یادمه که همیشه بعد از مدرسه، باهم میرفتیم بستنی میخوردیم، میگفتیم و میخندیدیم، باهم درس میخوندیم و تو ریز ریزکی بهم نگاه میکردی، هر ساعت، دقیقه و ثانیه. اون روز میخواستم نشون بدم چه حسی بهت دارم، اما همه‌چیز هول هولکی شد، به طور ناگهانی میخواستم ببوسمت اما تو ترسیدی و انتظار نداشتی، فکر میکردی خیلی کارم احمقانه بود، من اون زمان قبول نداشتم و عصبی شده بودم که رفتی ولی نگاهی به اطرافم انداختم، همه‌چی رو خراب کردم، دبیرستانمو عوض کردم و بعدها فهمیدم که چیکار کردم. باید به خودم و خودت فرصت میدادم ولی همچی برام دیر شده بود...

ولی معجزه‌ای رخ داد که تورو بعد از ده سال دیدم، ظاهرت و اخلاقت عوض شده بود، چشم‌هات بیشتر برق میزد، لبخندت بیشتر نمایان میشد و موهای تو انقدری نرم بودن که میخواستم نوازششون کنم. وقتی یه دوره‌ای رو میگذرونیم، تغییرات زیادی میکنیم ولی بخشی از وجودمون هنوز تغییر نکرده بود‌. تو هنوزم یه پسر خجالتی مهربونی بودی که همیشه لبخند میزنی، تو هم بهم گفتی که من همون احمق پر انرژی موندم. گفتی "یه چیزی دیگه‌ای هست که بینمون عوض نشده‌" و تا خواستم بدونم، تو آروم منو بوسیدی و جواب سوال ده سالم رو دادی:

"درسته همچی مثل قبل نیست ولی میتونیم همچی رو درست کنیم، فقط به خودمون یه فرصتی بدیم که بتونیم کنار هم باشیم." من برای تو فرصت بیشتری دادم و حالا، روی قلب من نشستی. — #من_نوشته