دیروز صبح که از خواب بیدار شدم، یه حس عجیبی بهم دست داد. یه حسی که اسمی به ذهنم نمیاد. رفتم هدفون رو گذاشتم رو گوشم و سراغ اولین آهنگ امروز رفتم: آهنگ هارت اتک از اکسو. وقتی پخشش کردم، اون حس عجیب هی بزرگ‌تر میشد. سعی کردم ریشه حسم رو پیدا کنم و ببینم این حسم چیه، از کجا اومده. متوجه شدم که این حس عجیبم، ناشی از دلتنگی و حس خوبه. حس عجیبم اینطوریه که انگار برگشتم به اون دوران خوشی خودم که همیشه پای لپ‌تاپم بودم و تو وبلاگم پست میذاشتم و آهنگ‌های اکسو گوش میکردم و فرداش میرفتم مدرسه، یا انگار اون بوی حال و هوای روزهای قدیم به مشامم خورده. 

حسم پیچیده‌تر از این حرف‌هاست. نمیدونم چجوری بنویسم که بتونین درکش کنین. این حسم جوریه که میخوام برگردم به اون دوران، شاید به خاطر اینه ‌که وقتی به آهنگ‌ها گوش میکنم، مطالب‌های قدیمی رو میخونم، وارد پنل وبلاگم میشم و وبلاگ‌های بچه‌ها رو میخونم، این دلتنگی توی دلم بیشتر شده و باعث شده حس کنم میخوام برگردم به اون دوران.

اون سوال چالش "به دنبال گمشده" هست که میگفت "خاطراتتو کجا نگه میداری؟ تو ذهنت؟ تو دفترچه خاطرات؟ نگهشون نمیداری؟" جوابم این بود:

خاطرات تو همه جا ثبت میشه و نگه‌داری میشه؛ تو ذهنمون، روی کاغذ‌های دفتر ژورنالمون، روی کتاب‌ها، کاغذ‌ها، عکس‌های چاپی یا توی گوشی‌هامون، رو تک تک پست‌های وبلاگ یا فضای مجازی و...

میدونی، خاطرات تو هر جایی ثبت میشه، فقط روی کاغذ‌های دفتر ثبت نمیشه، بلکه هر چیزی میتونه ثبت کنه، مخصوصا آهنگ‌ها که توش پر از خاطرات‌هاست. میدونی، آدم دلش میخواد تو همون زمان باشه و بیشتر اون حس قشنگ اون دوران رو تجربه کنه اما میدونی، یه وقت‌ها هست که اون خاطرات دیگه تکراری نمیشن و برای همیشه تو تاریخ ذهنمون میمونن. انقدر سخته که این حقیقت رو باور کرد.

اون حسم کم کم بعدش از وجودم رفت و الان تو همین "حال" زندگی میکنم.