ستارههای آسمون خیلی کم پیدا میشن، چون جایی زندگی میکنم که پر از نور و ماشین و ساختمونه. کم میبینمشون، نورشون خیلی کم واضحه اما میبینمشون. خواهرم بهم میگفت که ما و ستارهها خیلی دوریم، چندین سال نوری. اون طرف، اون ستاره مرده، در حالی که ما ازش فاصلههای زیادی داریم، درخشش اون ستارهها رو میبینیم. نمیدونم چرا، گفتن این حرفش، دلمو گرفت... در حالی که ستارهها میدرخشن، متوجه این نمیشم که اونها کی ناپدید میشن. داشتم به این فکر میکردم که ستاره بودن و جون دادن چجوریه؟ اونها چجوری منو میبینن؟ بهم میگن "چقدر خوشگله، چشمک میزنه."؟ و ممکنه بدونن که من مرده بودم، در حالی که اونها من رو زنده میبینن؟ جالبه ولی غمانگیز هم هست.
وجودم یه بار کم میاره، دوباره امیدوار میشه، بازم کم میاره و دلش مرگ میخواد ولی دوباره امیدوار بشه. این چرخه ادامه داره، تا وقتی که متوجه بشم دارم میمیرم. شاید ستارهها همینن؟ ممکنه ستارهها زندگی سختی داشته باشن، جوری که نتونن به زندگی ادامه بدن و دلشون مرگ میخواد ولی نمیتونن و هی فکر میکنن و فکر میکنن و بیشتر میدرخشن تا این که جونشون بره به سمت ستارههای دیگه.
شاید من خیلی فکرهای غمانگیزی میکنم، به هر حال که من تو زندون ذهنم هستم.
#من_نوشته