— کوچولوی تنهای من، دیشب فهمیدم که تو گریه کردی، دوباره و دوباره گریه کردی و قلبت هی سنگین‌تر میشد. تو مدام عذر خواهی میکردی که نمیتونی مثل قبل باشی، نمیتونی دیگه بخندی، نمیتونی حال هر کسی رو خوب کنی، حتی نمیتونی دیگه حالتو بهتر کنی. دیشب فهمیدم که ترسیدی، میترسی که امیدتو برای همیشه از دست بدی، میترسی که دیگه نتونی بخندی، به قول خودت، ترس‌هایی که داری، از ترس مرگ هم بدتره.

دیشب دیدم آسمون با تو همدرد شد، انقدر غم داشتی که دیگه طاقت نداشت، نشست و گریه کرد. با تو گریه کرد و اشک‌هاش بیشتر شدن. انقدر اشک ریخت که نزدیک بود تبدیل به دریا بشه. مثل اون ضرب المثل که میگه "قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود." گریه‌هاش تبدیل به خشم شد، خشم خودش و خشم آدم‌های خسته و اشک‌ریزان. تو صداشو شنیدی؟

میدونم. میدونم تو هنوز غم داری، با این که میخوای بخندی. میدونم که درد داری و تحمل نداری، با این که میخوای دوباره دووم بیاری. میدونم که تو خسته شدی، با این که میخوای قوی بمونی. میدونی، نباید عذرخواهی کنی، تو تقصیری نداری، اما این منم که مقصرم. پس متاسفم اگه تنهایی، متاسفم اگه داری درد میکشی، متاسفم که میدونی عدالت تو اینجا و تو این دنیا، از اولشم وجود نداشت، متاسفم که زندگی هیچوقت با تو و با هر کسی خوب نبود. متاسفم اگه تو نتونی جمله "همه‌چی درست میشه" یا "روزهای خوب فرا میرسن" باور کنی‌. این منم که باید بابت همه‌چی متاسف باشم. 

متاسفم...

#من_نوشته