روزهایی که گذشتن، خیلی دور به نظر میرسن. حس پیرزنهایی رو دارم که فکر و ذکرشون پیش خاطرات قدیمیشونن و زیر لب با خودشون میگن: یادش بخیر. خیلی وقتها به پیرزنها و پیرمردها حق دادم که چرا همین رو میگن، چون کل عمرشون رو با خاطره ساختن و خوشحال بودن گذروندن. دقیقا مثل خود من و بچههای وبلاگنویسی همین حس رو داریم. دقیقا نصف عمرمون رو با وبلاگنویسی که بهترین پاتوق ما بود گذشت.
این روزها خیلیهامون دلتنگی برای روزهای گذشتمون میکشیم و میدونیم این روزها برنمیگردن. شاید ما قدرشون رو ندونستیم، شاید انقدر غرق خوشیهامون بودیم که یادمون رفت که کی این خوشیهای ما تموم شد. انقدر سرمون با یه چیزی گرم میشه که آخر میبینیم این صبح، به شب تبدیل شده.
هر چیزی که میبینم، یاد هر کسی میوفتم. بحث فیکشن و آیدلها میشه، یاد آلو میوفتم. وقتی نهنگ و تهیونگ رو میبینم یاد یومیکو میوفتم.(دلم براش تنگ شده.) وقتی رنگ صورتی، ام وی shelter، حروفهای ژاپنی و آهنگهای ژاپنی میبینم، یاد مائو میوفتم. وقتی بحث گربه و امید میشه، یاد نفی میوفتم، توت فرنگی میکنم یاد آیامه میوفتم. حتی وقتی روزهای گذشته رو مرور میکنم، یاد کسایی میوفتم که الان ازشون خبر نداریم و دلتنگشیم.
ما توی خاطرات قدم میزنیم، مثل وقتهایی که برگهای خشک روی زمین فرود میان، مثل وقتهایی که شبها توی پارک بستنی تیرامیسو میخورم، وقتهایی که باد خنک من رو نوازشم میکنه و وقتهایی که با اسپم کردن کامنت بارونی ۱۰۰۰، قالب درست کردن، آهنگ گذاشتن تو وبلاگمون، چت کردن تو نظرات ثابت. نوشتن، خنده و گریه، روزهامون رو میگذروندیم.
به هر حال، هدفم از این نوشتن این بود که ما دلتنگیم، دلتنگ هر چیزی که فکرش رو میکنیم، ما بچههایی بودیم که دلخوشی ما، وبلاگنویسی بود.
——•••——