وقتی صبحها بیدار میشم، میبینم آسمون آبی و تمیزه، باد میوزه و خورشید همهجا رو روشن کرده و این منو یاد بچگیم میندازه. دوران بچگی من شیرینترین دوران عمرم بود. اون موقع اصلا دغدغهی خاصی نداشتم، فقط دغدغهام این بود که کی قدم بلند میشه.
روزی که بچه بودم، از خواب بیدار میشدم و میدیدم بابام جلو تلوزیون نشسته و داره روزنامه میخونه، توی تلوزیون سریال پزشک دهکده پخش میشه، آسمون آبی و پاک تو پنجرهی خونهامون معلومه، مامانم تو آشپزخونه داره وسایل صبحونه رو میاره، صدای کتری به گوشم میخوره، اونطرف میبینم داداشم بیداره و خواهرم تنها کسیه که غرق خوابه... هنوزم یادمه که صبحها رو خیلی دوست داشتم، چون بیشتر سرحال میشدم و نور خورشید، خونه رو روشنتر میکرد. هنوزم یادمه که من و داداشم مدام پای لپتاپ خودمون بودیم و هی بازیهای ویدیویی انجام میدادیم و یا گاهیوقتها، آهنگ پخش میکردیم و حال میکردیم. هنوزم یادمه که خواهرم همیشه مراقب من بود و کلی قربون صدقه میرفت. هنوزم یادمه که مادرم یه وقتها خودش میرفت خرید و با دست پر برمیگشت و کلی بهم عشق میورزید و هنوزم یادمه یه شب، قبل از این که بخوابم، بابام با یه بادکنک خوشحالم کرد.
اون نقاشیهای خطخطی من، حتی نقاشیهای روی دیوار که بعدا پاکشون میکردیم، لباسهای خانوادم که برام بزرگتر بودن، رفتن تو خونهی خانوادهی مادریم، هر روز خندیدن و خوش گذشتن، رفتن تو پارک، دیدن برنامههای کودک که برام کلی خاطره ساخته شد، دیدن کارتونها و انیمیشنها، درست حرف نزدنهام و گذروندن اوایل تحصیلیم رو یادمه و انقدر اون روزها دور به نظر میرسن که الان که میبینم، خیلی چیزها تغییر پیدا کرده. بزرگتر شدم، قدم بلند شد، دغدغههای زیادی تو ذهنم بیشتر شدن، مشکلات بزرگتر شدن، عزیزترین افرادم رو از دست دادم، گاهی وقتها درگیری با فشار روحی روانیم دارم و حتی دیگه خبری از اون روزهای خوب بدون دغدغه نبود. اما با این حال، باز چیزهایی هستن که تغییر نکردن و یه سریها اضافه شدن، مثل محبتهای بیپایان خانوادم -به جز بابام که حسابش نمیکنم.- خندیدنها، داشتن دوستهای خوب، تجربههای جدید و یادگیری مهارتها و داشتن چندین هدفهای کوچیک که همشون یه هدف بزرگ تبدیل میشن.
همهی اینها رو گفتم که بدونین من دلتنگ خودم هستم.