دیشب نمیتونستم بخوابم. مغز من، پر از افکارهایی بودن که مدام باهم درگیر میشدن. به از دست دادن فکر میکردم؛ این عبارت برای من عادی نبود، واقعا هم نبود. تصور از دست دادن، از مرگ هم سخت‌تره. به ناامیدی فکر میکردم؛ ناامیدی میتونه مثل ویروس، ما رو آلوده کنه، این وحشتناک نیست؟ من قبلا یه جمله‌ای گفتم: «آدم با امید زنده‌ست.» اما میخوام از خودم بپرسم که «آدم، بدون امید هم زنده‌ست یا مرده؟» اگه بدون امید هم زنده بمونم، اسمش رو "زنده بودن" نمیذارم، چون بیشتر حس یه مرده‌ی متحرک به من دست میده.

چشم‌های همه بسته بودن اما چشم‌های من، هنوز به زور باز بودن. از تختم بلند شدم به سمت پنجره‌ی اتاق خودم و خواهرم برم. به آسمون نگاه کردم، به آسمونی که همیشه برای من، زیبا بوده و هست. من از بچگی، به آسمون نگاه میکردم، حتی دوربین برای ثبت یه آسمون آبی نداشتم اما به چشم‌های خودم سپردم تا به خاطراتی که تو ذهنم جمع شده، ثبت کنم. حالا به آسمون نگاه کردم. تاریک بود. ستاره‌هایی که تو آسمون بودن، به زور دیده میشدن.

با خودم میگفتم که ستاره‌ها میتونن مثل ما باشن. ما یه روزهایی میدرخشیم، وقتی نور وجود ما کم میشه، یعنی به پایان نزدیک میشیم. اما من دلم نمیخواد به این زودی نابود بشم، چون میخوام همه‌چیز رو ببینم. دلم میخواد زندگی رو به صورت جزئی ببینم؛ زندگی خودم، دوستام، خانواده‌ام و هر کسی که دوستشون دارم. حتی دلم میخواد ببینم اگه جهان‌های دیگه‌ای وجود داشته باشه، زندگی اون‌ها قراره چی باشه.

#من_نوشته