همهچی از نوزده سالگی من شروع شد که سختیهای بیشتری توی زندگیم اومدن، یا بعضیهای از سختیها بزرگ و بزرگتر شدن. بیهدفتر شدم، فشار زیادی رو من بود(البته فشار زیادی رو خانوادهی من هم بود)، آسیب دیدم و دید من به امید عوض شد. هیچوقت انتظار اینها رو نداشتم که واقعا این اتفاقات افتاد. مدام توهم میزدم که نکنه یه اتفاقی بیوفته، مدام میترسیدم که نکنه تو خونهی ما یه دعوایی راه بندازن، مدام عصبانی میشدم که نکنه قراره همهچی بهتر شه.
قبلا هر صدای ریز و درشتی میشنیدم، اعصابم خورد میشد، حتی وقتی یه کلمه هم حرف میزدن، میخواستم خودم رو به فنا بدم. به معنای واقعی، دیوونه شده بودم. یه دیوونه که خودش رو احمق خطاب میکرد. من سعی کردم بهتر شم و شدم. اما این تغییرات بودن که کاری کردن مثل قبل نشم.
تغییرات بد نیست، اما این تغییراتی که خود به خود اتفاق میوفته، چیزیه که نمیشه جلوش رو گرفت. من بارها کم اوردم، امیدم رو از دست دادم، مدام غرق در غمها بودم و حرص میخورم. نمیخواستم به این زودیها تجربهاش کنم اما هزار باره که روحم آسیب میبینه اما هنوزم تو وجودم هست.
حالا این روزها، برای من عجیب سخت میگذرن. روزهایی که تظاهر میکنم که همهچی بهتره، مدام ذهنم شلوغ میشه و به خودم میگم: "وقتشه مغزم رو خاموش کنم تا دیگه به هیچی فکر نکنم." سعی میکنم بهتر باشم، اما این غمه که برندهست.
بعد از اون اتفاق که یکی از عزیزترینها رو از دست دادم، کار هر شب من شده دیدن ماه، تا به فکرش باشم. با خودم میپرسم که من واقعا یه روزی میتونم طعم خوشحالی واقعی رو بچشم؟ منظورم از واقعی بودنش این نیست که تمام خوشحالیهایی که داشتم الکی بودن، اتفاقا اونها هم تو شرایط سختی داشتمشون اما کم کم دارم شکل واقعیشون رو از دست میدم. واسه همینه که نیازمند خوشحالی واقعی هستم که طولانی باشه و چیزی بهم آسیبی نزنه...
حالا نگاهی به عکسهای بچگیم میکنم و کل خاطرات از جلوی چشمام رد میشن. با خودم میگم "چه روزهای خوبی داشتم." و دلم برای اون روزها تنگ میشه و این خیلی بده که همه اینها، به خاطرات تو ذهنم تبدیل شدن، گذشتن و رفتن و نمیشه به اون روزها برگشت. حالا که میبینم، من خیلی وقته که خودم رو گم کردم...
پ.ن: متاسفانه نصف پستهایی که دارم میذارمشون، مثل سابق که پر از حس قشنگی و خوبی داشتن، دیگه نیستن و حالا نمیدونم، این حسهای بد و تلخی که توی پستهام میذارمشون، تا کی ادامه پیدا میکنن؟ تا ابد؟ تا وقتی که دیگه دوران وبلاگنویسی من تموم بشه؟ این قراره سرنوشتم باشه؟...