Sweet, you're here in all of my moments, Tonight falling in just as time seals shut
•••—•••
★ فصل بهار؛ فروردین، اردیبهشت و خرداد سال ۱۴۰۲.
بهار امسال واقعا قشنگ بود، هر چند که یه جاهاییش خیلی تلخ بودن. بهار برای من یه تولد دوباره دیگهست، این که بخوای خود کهنهات رو تبدیل به یه آدم نو و جدیدی، کار سخت اما جالبیه. این بار از سه ماهی که گذشت رو براتون به صورت خلاصه تعریف میکنم.
• فروردین؛
سال نو رو با خوبی گذروندیم، این در حالی بود که نصف شب ولاگم رو توی یوتیوب منتشر کردم و بعضیها ببیننش. فرداش جهیون اسافناین رو فرستادیم سربازی و من سرش خواب و بیدار بودم. من با فکرهای تو مغزم خیلی درگیر بودم، انقدر درگیر که حاضر بودم گریه کنم، هر چند که خوشحالی کای به خاطر اولین برد تو موزیکشوها و سالگرد اسکیز با پیژامه، قلبم رو روشن کرد اما هنوزم این فکرها بودن که همه قویتر بودن.
گاهی حرف کم میاوردم، نمیدونستم چی بگم، چه چیزهایی بگم و مغزم فقط پر شده بود از فکرها و هیج خبری از حرفها نبود. اما نامهای که از طرف منِ پارسال از سایت futureme به دستم رسید، باعث شد بهش فکر کنم، این که باید دووم بیارم.
تعطیلات عید امسال خیلی خوب گذشت، بدون این که مهمونی تو خونه ما بیاد، هر چند که ما فقط یه بار تو یه مهمونی دعوت شده بودیم و به قدری کسل کننده بود که میخواستم بالا بیارم. با وجود سختیها، چیزایی بودن که قلبمو خوشحال میکردن، مثل وقتهایی که مای هپی اندینگِ آلو رو میخوندم و اکسو فنمیتینگ باشکوهی رو برگزار کردن.
میدونین، سر و کله زدن با دلتنگی خیلی کار سختیه، نمیتونی متوقفش کنی چون تمومی نداره. من با نهایت دلتنگی، به ولاگ جهیون که تو روزهای قبل از سربازیش نگاه میکردم و آهنگ i don't even mind چن رو گوش میکردم و در کنارش، نقاشی میکشیدم. حتی من یه روز با خودم تنها بودم و تنها تو پارک رفتم و قدم زدم، این واسهی من تجربهی قشنگی بود.
گشتن تو خیابونها با ماشین، تفریح ماها بود. چشممون به گلها، شلوغیها و زیباییهای آدم میخورد و از دیدنش لذت میبردیم. حتی دیدن یه فیلم ایتالیایی، حالمو بهتر کرد و این جملهی "صبح بخیر، پرنسس" تو ذهنم حک شد. همه جی داشت خوب پیش میرفت، اما من با شنیدن یه خبر، کاری کرد که خودم رو توی اعماق تاریکی غرق بشم، جوری که حتی دلم نمیخواست چیزی رو بشنوم و ببینم. دیگه نتونستم به عکسهای پسر بیست و پنج ساله که قلبم رو روشن میکرد و اسمش مونبین بود، نگاه کنم، به جاش، سوگواری کردم و توی سوگواری، به ماه نگاه میکردم. ذهنم به یه جملهای که نوشته بودم، گیر کرده بود: "دیشب نمیتونستم بخوابم."
• اردیبهشت؛
به خودم وقت دادم تا بهتر بشم، هرچند ذهنم و چشمهام، هنوز تو سوگواری بودن و من کاملا مثل آدم سابقی نشدم. سعی کردم این ماهای که رسید، خوب بگذرونمش. هر چند بازم از این خبرهای بد، منو خفهام میکرد و مدام میگفتم "دیگه بسه."
روزهای اردیبهشت رو توی تراس میگذروندم چون حس جالبی بهم دست میداد. حتی شبها، وقتی به ماه نگاه میکردم، میگفتم: "نمیتونم باورم کنم که نیستی، ولی میتونم به این باور کنم که تو به ماه تو آسمون تبدیل شدی." حس غمناکیه، من کسی رو از دست دادم که برام عزیزترین بود و حالا، کار هر شبم شده بود دیدن ماه که بهش فکر کنم.
غم هر روز تو دلم بزرگ میشد و من همش وانمود میکردم که حالم خوبه، در حالی که نبودم، هرچند که من تو خاطرات گذشتهی خودم سفر کردم تا کمی بهتر بشم. اسکیز با آلبوم جدیدشون میخواستن برگردن و این واسهی من خوشحالکننده بود. حتی وقتی بنگچان بعد از مدتی برگشت، قلبم رو گرم کرد. و در کنارش، یه نامه برای مونبین عزیزم نوشتم.
اما مریضی... یعنی از دست مریضی ساییده شدم. سرماخوردگی یه طرف، اسهال شدنم یه طرف دیگه. از اون طرف، خبر یهویی سربازی کای، اشک من رو در اورد. هزارتا فحش به کمپانی اسام تو دلم فرستادم و با کای گریه کردم. له قدری حالم بد بود که فقط میخواستم محو بشم ولی نشد. حتی یه هیولای انرژیخور توی خانوادهی من خیلی کلافهام میکرد.
کای هم رفت سربازی و من موندم و تنهایی و دلتنگی و مریضی. انقدر که بهم هندونه دادن که نزدیک بود به هندونه تبدیل بشم. اما کم کم بعدش بهتر شدم و راحت نفس کشیدم. چانزورم بنگچان واسم تراپی بود و هر دفعه خندههای بنگچان رو میدیدم، خوشحال میشدم، حتی نقاشی هم روحم رو تازه میکرد.
مدام با خودم میگفتم " ای کاش بنگچانی رو بغل کنم." چون دلم نمیخواست حرف زشتی بهش بزنن و خب، این باعث شد دیگه چانزرومی نداشته باشیم.(لعنت بهشون) کار هر روزم شده بود حرف زدن با مامانم، یا حرص میخوریم، یا میخندیم. این باعث میشه بیشتر عاشق مامانم بشم و هیچوقت دلم نمیخواد ازش دور باشم.
بازم خبر بد و استرس. جوری که باز میخواستم محو بشم اما وقتی جونمیون تو بابلش، اسم "اریهای ایران' رو اورد، یه نوری توی قلبم روشن شد. هرچند، این اولین باری نیست که اشارهامون میکنه. بعد بنگچان یه دیت مووی برگزار کرد که نبخواستیم باهم یه فیلم کرهای ببینیم که حدود چندسال پیش ساخته شده بود و عجیب قشنگ و آروم بود...
• خرداد؛
ماه فصل امتحانات رسید و من فکر کنم کسی بودم که به این ماه لبخند زدم، چون اصلا چیزی به اسم امتحان تو زندگیم نیست، هر چند که اسمشم خیلی بهم استرس میده. بازم اون حس دپرس و دلشوره به سراغم اومد و هیج حس و حالی واسه هر چیزی رو از دست دادم. اما بازم به دست اوردمش.
بازم مهمونی رفتیم و بارها به بابا التماس کردیم که "برین خونه" ولی انگار نه انگار. هوا رو به گرم شدن بود و خودم رو با کولر نجات دادیم. بعد یه روز، مامانم خندید و اومد خاطرات داداشم رو تعریف کرد، جوری که انگار باید روش یه سریال طنز ساخت. حالا مگه خندههامون تموم میشد؟ وسط این روزها، یاد خاطرات تباهیم میوفتم و هر لحظه یادشون میوفتم، باخودم میگم "بچه چقدر تباه بودی."
یه روزی تصمیم گرفتم یه خرید کوچیک به عنوان تجربه انجام بدم، با وجود هوای گرم، یه تجربه خوب دیگهای داشتم. کامبک اسکیز اومد و من قشنگ میخواستم بال بال بزنم. گوش کردن به آهنگ چن، روحمو نوازش میکرد. حس میکردم که قراره این روزها خوب بگذره. آبی دوستم یه گروه جدید به اسم زیروبیسوان(همونی که تو بویزپلنت تشکیل شد) معرفی کرد و خیلی برام جالب بودن. هر روز ازشون تعریف میکنه و منم بهش گوش میدم.
یه روز بعدش، متوجه شدم اکسو چقدر میتونن "شجاع" باشن اونم تو یه شرایط سخت. قشنگ این قضیه برام آشنا بود! بازم برای مونبین، نامه نوشتم و هنوزم با گذشت این روزها، باورم نمیشد. اما چون احساس خوشحالی میکردم، باید به موبین میگفتم. دوباره بازم مریض شدم اونم اسهالی، که فقط دو روز طول کشید. جوری که معدهی من مثل سابق نشد. خاک تو سرم خب... روز به روز دلتنگ چانزروم میشدم و هر یکشنبهای که میگذشت، با خودم میگفتم: "آخه چرا؟ شانس مایه؟"
کای بعد از مدتی تو یه پلتفرم پیام گذاشت که خیلی دلم میخواست بغلش کنم، چون واقعا دلتنگشم. بعد از دو ماه یه سریال بی ال تموم کردم که خیلی به دلم نشست. واقعا من تو دیدن سریال خیلی کند تشریف دارم دیگه- کم کم بوی برگشتن اکسو به مشاممون رسید و صبرمون جواب داد. آهنگ جدیدشون منو برد به روزهایی که با کامبکهای اکسو سر و کار داشتیم. کلا کارم شده بود گوش کردن به لت می این اکسو.
فرصت دیدن اسافناین به عنوان یه گروه شده عین آرزو اما یه روز متوجه شدیم که یه ایونت برگزار کرده بودن که اعضا با سربازان هیونگلاین اسافناین اجرا داشتن(جای یوته و سوکوو خالی) و حس خیلی قشنگی داشت. =") بازم دوباره گریه کردم و از شدت گریه سردرد گرفتم. واقعا دلم یه آرامش میخواد... هر چند باز یه آرامش پیدا کردم، اونم تو بین آلبالوها که قرار بودن تبدیل به مربا بشن و من بعد از یه مدتی، یه خواب خوب دیدم که خودمم باورم نمیشد. این اتفاق هر ۱۹۸۳۸۲۹۱۹۹۱ سال یه بار اتفاق میوفته. این بهار هم گذشت.
پ.ن: از این به بعد ین جور پستها قراره هر سه ماه هر فصلی که گذشت رو مینویسم، با این کار سختیه ولی لذتبخشه. امیدوارم خوشتون بیاد. روز خوبی داشته باشین.♡