یه مدتی میشه که نه تنها من، بلکه مامانم و خواهرم ذهنمون درگیر خاطرات خوش گذشته میشیم. فرقی نمیکنه تو کدوم موقعیت باشیم، وقت‌هایی که خواهرم از سرکار برمیگرده، فکر میکنه قراره بره خونه مامان‌بزرگم یا مامانم وقتی غذا درست میکنه یا بافتنی میبافه یا هیچکاری هم نکنه، یاد مامانش میوفته. من هم مدام فکرم به گذشته‌های خوش و خرمه که با هر مروری که میکنم، دلم بیشتر و بیشتر تنگ میشه.

وقتی فصل آلبالو‌ها رسید، تصمیم گرفتیم بعد از مدت‌ها، یه مربای خوشمزه درست کنیم. اون روزها که خواهر و داداشم سرکار هستن و فقط من و مامانم تو این خونه میمونیم، مامانم شروع کرد به آماده‌سازی مربای آلبالو. بهم گفت: "میشه کمکم کنی؟ البته نمیتونی اشکالی نداره." با کمی فکر، رفتم سراغ کمک به مامانم. بهم گفت که این دم‌هاش(ساقه‌ها) رو بگیر، آلبالوها رو بذار تو اون ظرف. منم طبق حرف‌های مامانم انجامش دادم. وسط انجام کارم، ذهنم خاطرات خوش بچگیم رو مرور کرد. روزهایی که تو خونه مامان‌بزرگم بودیم، روزهایی که میرفتیم بیرون که تو پارک، بستنی میخوردیم و آب طالبی خنک میخوردیم، روزهایی که میرفتم مدرسه و... همه این‌ها تو مغزم جمع شدن تا واسه‌ی من یادآوری بشه که جقدر روزهای خوشی داشتم.

حدودا بعد از درست کردن مربا، تو روز اول تیر ماه با وجود سردردی که داشتم، این رو توی ژورنالم نوشتم تا یادم نره که این آلبالوها بودن که من رو بردن به روزهای خوش خودم و خانواده.

آلبالوهای ما،خاطرات ما؛

آلبالوها، یادآور خاطرات من است؛ خاطرات تلخ و شیرین.

هر دانه‌ای، یک خاطره وجود دارد.

طعم ترش و شیرین، خاطره‌ی کودکی من بودند.

طعم گندیدهط خاطره‌ی بد و زشتی بودند.

دانه به دانه، هسته‌هایشان را در می‌آوریم،

مربایی از آن درست می‌کنیم.

ترش و شیرین و در نهایت ملس، طعم خوشبختی را دارد.

آیا مربای آلبالو، خوشبختی من است؟

شاید، شاید که این‌طور باشد.

آلبالوهای ما  خاطرات ماست.

ای کاش آن طعم خوشبختی، بی پایان باشد،

تا شاید دیگر خاطرات بدی در ذهن من وجود نداشته باشد.

#من_نوشته [۱۴۰۲.۰۴.۰۱]