از بچگی من تا الان، این رو حس میکردم که من تو یه چرخه‌ی بی‌پایان و تکراریم. یه چرخه‌ای که مثل الگوریتم پیش میره. جوری که حس میکنم خودمم تحت کنترل همون چرخه‌ام و غیرممکنه اگه بخوام از این چرخه خارج بشم. این چرخه، جوری من رو گیج و خسته‌ام میکنه که حاضرم یه روزی برسه که از این وضع فرار کنم.

اول جنگ و دعواست، جنگ درون خانواده که واقعا برای من یه کابوسه. اگه توش طنز داشت، قرار نبود شیرین باشه، چون دعوا، طعم تلخی به هر چیزی میده. شاید زندگی من، طنز تلخ باشه، طنزی که خنده‌دار و مسخره به نظر برسه، ولی همون طنز، حس واقعیت رو داره. مشکل، مشکل و مشکل، کم کم جمع میشن تو مغز و دل ما و اونقدر پر میشن که دیگه نتونیم تحمل کنیم. منفجر میشیم و وحشی میشیم.

بعدی قهره، قهر طعم دوری رو میده. اولش حس خوبی به آدم دست میده و آرامش اعصاب به دست اورده اما کم کم، فکرهاش ترسناک‌تر میشن که نکنه اتفاقی بیوفته که نشه درست شه. شاید زندگی من، ترسناک باشه، جوری که دلم نمیخواد ببینم و حسش کنم. حس خطرناکیه و ممکنه تو هر سلول بدنم نفوذ کنه.

بعدی آشتیه، میتونه اون آشتی از ته دل باشه، اما ما از روی ترس آشتی میکنیم، مجبوریم تا اتفاق بدتری نیوفته ولی این جالب نیست. مدام با خودم میگم که چی میشه واقعا یه روزی برسه که "واقعا" آشتی کنم؟ یه آشتی واقعی که بشه دل آدم آروم بگیره. شاید زندگی من درام باشه، ساده، معمولی و شاید غم با اندکی حسرت.

بعدی شروع دوباره مسخره بازی. هنوز هیچی نشده، بازی رو شروع میکنن. چپ چپ نگاه کردن، اقدام به برگزاری دعوا بزرگ، تیکه پریدن، ادا در اوردن و حرص خوردن، چیز‌هایین که تحملشون برای من سخته و مدام توهم میزنم که "بوی خوبی نمیاد." یعنی باز دوباره قراره تحت فشار این وضعیت باشم و دوباره این چرخه ادامه داره. شاید زندگی من همین باشه، شاید نه، قرار نیست این باشه. شاید بتونم زندگیم رو بهتر کنم اما چجوری؟ این سوالیه که جوابش رو پیدا نکردم.