چشم‌ها همیشه نیاز دارن تا چیزهایی رو ببینن که براشون خوب باشه. دیدن گل‌ها، آسمون، درخت‌های کوچیکو بزرگ و بلند، ساختمون‌های بلند، خونه‌های کوچیک و قدیمی، آدم‌های جورواجور، گربه‌ها، غذاها، یه سکانس از یه فیلم یا سریال، دست‌ها، چشم‌های بقیه... آه از اون چشم‌های بقیه که کلی حرف برای گفتن دارن. چشم‌ها همیشه راستگو بودن، آدم وقتی دروغ میگه، چشم‌هاش چیزهای دیگه رو بیان میکنه. چشم‌ها جادو دارن، فرقی نمیکنه رنگ چشم‌هاشون چه رنگی باشه، سبز یا آبی یا حتی قهوه‌ای مشکی، در کل جادو دارن، کاری میکنن که آدم‌ها به چشم یه نفر ببینن، مثل دیدن یه یاقوتی که بعد از چندین سال پیدا شده و همچنان میدرخشه و ارزشمنده.

من همیشه چیزهای زیبایی رو به چشم‌هام هدیه میدم تا چشم‌هام از دیدنشون لذت ببره. اما خیلی سخته اگه بفهمم چند سال دیگه همه چیز رو تار ببینم تا وقتی به سیاهی مطلق برسم، چجوری بازم به زیبایی‌ها نگاه کنم... فکر کن، تو چیزی رو نتونی ببینی و تنها چیزی که میبینی و حس میکنی، فقط تاریکیه، تاریکی ابدیت که نه ابتدا داره و نه انتها. انگار که گم شدی. انگار که توی گودال افتادی که هیچ نوری وجود نداره. انگار دست و بالت رو بستن که نتونی بفهمی چه اتفاقی داره میوفته. این که هیچی رو نبینم، مطمئنم نفس کشیدن هم برای من سخت میشه، چون من زنده‌ام، برای دیدن زیبایی‌های این دنیای کثیف و زشت، مثل این میمونه که تو یه جای ترسناک و متروکه و تاریکی اومدی اما یه نور و یه زیبایی بین این همه زشتی‌ها پیدا میشه و تو از دیدنش سیر نمیشی.

وقی هیچی رو نبینم، مطمئنم مغزم شروع به مرور کردن خاطراتی که با چشم‌هام ثبت کردم، میکنه. من لبخند اعضای خانواده‌ام، خوشحالی دوستام، دیدن آسمونی که یا پاکه یا ابریه، نوشته‌های کتاب، حروف به حروف، کلمه به کلمه رو به یاد میارم و همون لحظه میخوام گریه کنم. هر کدومشون دلم رو تنگ میکنن، قلبم رو فشار میدن و سعی میکنیم روی فرش، روی میوه‌ها و روی دست‌های مامانم لمس کنم، ولی آیا میتونم آسمون رو لمس کنم تا حس کنم همه‌چی سرجای خودشه؟ نه نمیشه، من تو سیاهی مطلق گیر افتادم که هیچ نوری وجود نداره، با این که همه‌چیش کنار من هست که بتونم حسشون کنم اما سخته... سخته.

چشم من مثل مروارید باارزشه. میدرخشه، اگه ببینیش، انگار که داری کهکشان راه شیری رو میبینی که هزاران ستاره دور هم جمع شدن و دور هم میدرخشن، مثل گنج میمونه. میدونی چیه؟ این بار میبینم که چشم‌ها، از دیدن زیبایی‌ها سیر نمیشن، نیاز دارن تا بازم زیبایی ببینن، اون‌ها تشنه‌ی زیبایی‌ها هستن و اگه یه روزی نتونن ببیننش، غم‌هاشون رو به اشک‌ها، میسپرن.

#من_نوشته

•••

با عرض پوزش که من دیر چالش گلی عزیز رو نوشتم. همون موقع بهشون گفتم که مینویسیم ولی انگار نه انگار... در کل یادم رفته بود و از اون طرف حس نوشتن رو تو وبلاگم نداشتم اما چون الان فرصت شده که بتونم با انرژی و حوصله‌ای که دارم، بنویسم، گفتم این چالش رو بنویسم.

این چالش رو به مائو، آلو و سولویگ دعوت میکنم که این چیز جالب رو بنویسن.♡