صدای چارلز بلند شد و گفت: "خواهرزاده‌امون، لیدالوئیس، امشب این جاست و میخواد براتون بخونه." بعد نشست و لیدالوئیس با لباس زردش آمد و کنار پیانوی دایی‌اش رفت. جمعیت او را تشویق کرد، اما خیلی معمولی. لیدالوئیس کنار میز رادفورد و پگی آمد و دستش را کنار گوش رادفورد گرفت و پرسید: "هیچکی این دور و بر خوب نیست؟" هر دو جواب دادند: "آره!"

لیدالوئیس همان را خواند و تمام مدت توی کافه راه میرفت. پگی وقتی رادفورد از او پرسید: "چی شده؟" به شدت زد زیر گریه و صدای هق هقش بلند شد و بریده بریده گفت: "نمی‌دونم."

رادفورد یک دفعه به او گفت: "خیلی دوستت دارم، پگی!" که صدای گریه‌ی بچه را آن قدر بالا برد که رادفورد مجبور شد او را برگرداند خانه‌شان.

کتاب "دختری که میشناختم" با هفت داستان کوتاه دیگر - جی. دی. سلینجر

دیشب، روز هفدهم آبان، جز بدترین شبی بود که گذروندم. اون شب حس کردم که هم کسی رو دارم از دست میدم و هم جونم رو از دست میدم. شوکه شدن، کاری کرد که گلوم درد بگیره(از شدت جیغی که زدم.) و حتی تمام انرژی‌ام رو از دست دادم. امروز هم جوری این چند ساعت اول رو‌ میگذروندم که انگار جسمم زنده بود اما روحم از شدت درد در خال مردن بود.

ذهنم مدام درگیر بود، اما بدتر از شب‌های دیگه بود. گاهی‌وقت‌ها شب که میشد، مغزم شروع به درگیری با فکرهام میکرد. این دفعه واقعا بدتر بود. مدام به "از دست دادن" فکر میکردم و این فکر آزارم میداد. اما بعد از اون، به این فکر کردم که اون که اینجاست، حالش خوبه، فقط باید مراقب باشه. بعد خودم رو مشغول خوندن کتاب "دختری که میشناختم" کردم و وقتی به قسمتی رسیدم که رادفورد به پگی گفت: "دوستت دارم." و گریه‌های پگی شدیدتر شد، همون‌لحظه یاد خودم افتادم و مدام به پگی، زیر لب گفتم: "منم همینطور."

میشه گفت که من کم سراغ گوشی خودم رفتم و حس صحبت نداشتم، چون نمیخواستم یه دوستام انرژی بدم؛ البته این که گوشیم خودش مشکل داره، بی‌تاثیر نبود. به هر حال امشب نزدیک دوازده شبه و روز جدید میرسه. من حالم بهتره اما باید این غم همین الان بره، جون دیگه نمیخوام فردا کم بیارم. واقعا میگم. به هر حال همین که دووم اوردم خیلی بهتره.

#من_نوشته ۱۴۰۲.۰۸.۱۸

پ.ن: این متن رو همین امشب توی دفترم نوشتم و تصمیم گرفتم همین‌ها رو توی وبلاگم بذارمش.