It's new, the shape of your body, It's blue, the feeling I've got, And It's a cruel summer
•••—•••
تابستون جالبی نداشتم، مزخرف خالص بود. جوری که واقعا نمیتونستم تحملش کنم اما خوشحالم تموم شده. این که دیر این پست ماهانه تابستون رو میذارم به خاطر اینه که نوشتن اون روزها و یادآوریشون برای من دردناک و سخت بود. اگه دوست داشتین، بخونینش.♡
- تیر؛
روز اول تابستون خود را چگونه آغاز کردین؟ ما با برق نداشتن سر صبح. اولین بار بود که خودم به اداره برق زنگ زدم تا رسیدگی کنن و وقتی وصل شد، لبخند زدم. هوا کم کم میخواست گرمتر بشه و این بد بود، چون واقعا حوصله گرما رو نداشتم. ولی چیزی که برام قابل تحمل بود، خبرهایی از کیپاپ میخوندم و دنبالشون میرفتم، مخصوصا وقتی اسافناین باهم اجرا داشتن و چانیول ما رو آماده میکرد تا آهنگ بعدی اکسو، یعنی hear me out منتشر بشه. روزهام خوب میگذشت و همین واسم کافی بود. قلاببافی تجربهی قشنگی بود و خیلی دوست دارم بازم یاد بگیرم، اونم از مامانم. من و آلو هنوزم ول کن "مویا اوتوکه آجو نایس" نبودیم چون هر نشونهی بود پیدا میکردیم و میگفتیم "آجو نایس!"
یه بار برام ثابت شد که گربهها واقعا موجودات کیوتین و این دلیل خوبی برای زنده بودنمه. روزی که من و خواهرم عصری رفتیم خرید، برگشتنه، دوتا گربه دیدیم که واقعا کیوت بودن و رو زمین خوابیده بودن. گوش کردن به هیر می اوت اکسو، کاری کرد که بیشتر از تابستونم لذت ببرم و حتی برگشتن سوجین جیآیدل، صد برابر خوشحالم کرد.
ولی خب، گاهیوقتها خوب نمیگذشت، یه زمانی همش تو دوران "نمیدونم" بودم ولی الان خیلی وقته که وارد دوران "نگرانی" شدم. با خودم گفتم: ای کاش یکی با اطمینان بهم بگه "درست میشه، همه دوستات هستن، خانوادهات هم همینطور، پس نیازی نیست نگرانی باشی." حتی یه روز دو بار گوشیم هنگ کرد و ترسیدم که نکنه مشکل خاصی داشته باشه، ولی فهمیدم که به خاطر گرماست، خب لعنت بهش!
بعد یه سری چیزایی که تو ته تلگرامم مونده رو پاک کردم، بعد یه سری چتهای دیلیت اکانتها رو نگاه کردم و ذهنم داشت یه خاطراتی رو مرور میکردن و چتی که با یه دیلیت اکانتی داشتم رو پاک کردم و احساس کردم اون خاطره بدی که داشتم رو به کل برای همیشه به فراموشی سپردمش و الان احساس سبکی میکنم.
شروع کردم به دیدن سریال گلوری که خیلی ازش تعریف میکردن. دیدنش اولش برام سخت به نظر میرسید چون پر از آزار و اذیت بود اما به مرور حس انتقام نه تنها به کاراکتر اصلی بهش دست داد، بلکه منم حسش کردم. رفتم جلوتر تا ببینم داستان تا کجا میخواد پیش بره. میگفت "چشم در برابر چشم، دندان در برابر دندان، شکستگی در برابر شکستگی... کسی که آسیب را وارد کرده باشد، به همان شکل رنج بکشد."
روزهایی که فوتوتیزرهای اکسو میومد خیلی خوب اما سریع گذشت، جوری که انگار یه خوشی کوچیکی بود که برام تاثیر بزرگی داشت، حیف که سریع گذشت و دوباره دلتنگشون شدم. بعد برای دومین بار برای خودم یه نامه به سحر سال آینده نوشتم و تا اون موقع صبر کنم که سال بعد به دستم برسه. حقیقتا انجام این کار برام لذتبخشه، انگار که جدی تنها نیستم، با خودمم.
من یه روز برای یومیکو، دوست قشنگم، براش تو ایمیل یه نامهی کوچیک فرستادم که به امید این که ببینتش و البته، یه مدت بعد اون بهم پیام داد و چقدر بابت این که این نامه رو دادم و بهش حس خیلی خوبی داد، تشکر کرد. :") مثل معجزه بود، این که اومد و بعد از مدتها باهام صحبت کرد و این حس خوبش رو قرار نیست یادم بره.
من شروع کردم به خوندن داستان آلو no body, no crime و اونقدری ازش لذت بردم که دلم میخواد بارها بخونمش. مثل این میمونه که دارن یه کتاب جنایی و جذاب میخونم و از دستش سیر نمیشم. من به این نتیجه رسیدم که من با اسپرسو نمیسازم، چون انقدر تپش قلب میگیرم آروم نمیشه. همون که برگردم به دوران کاپوچینو خوردنم، خیلی بهتره.
یه دفتری رو پیدا کردم که مال زمان کلاس اول منه. با اون دستخط خرچنگ قورباغهای خودم و برچسبهای کارتونی. وقتی بازش کردم ذهنم رفت به اون خاطرات. همون لحظه بود که دلتنگ خودم شدم، منِ بچگیم.
یه روز یه بچه کفتری تو راهروهای ما بود، روی میلههای بالای در واحد خودمون که از شیشه بود، مشخص بود. داداشم دید این پرنده بیچاره میترسه نمیتونه بال بزنه و انقدر تکون نمیخورد، معلوم بود که حالش خوب نبود، برای همین براش جا درست کرد و دونه و آب بهش داد، و شب تو تراس اتاقمون گذاشتیم که چیزیش نشه. فردا صبح، خواهرم فهمید کفتر حالش خوب شده و خواهرم تا خواست بهش آب بده، پرواز کرد. این خیلی حس خوبی داد که به یه پرنده کمک کردیم که حالش بهتر شه.
داشت همچی خوب پیش میرفت ولی همون لحظه، همهچی بهم ریخت، جوری بهم ریخت که دیگه اون آدم سابق نشدم. اون شب جهنم بود، یه جهنم ناتمومی که خدا خدا میکردم که تموم شه. از کابوس بدتر بود، جوری که نمیخواستیم شب تولد مامانم اینطوری بگذره... آخر تیر ماه اینطوری تموم شد، عصبانیت، ناراحتی، جنون و استرس.
- مرداد؛
اوایل مرداد، من تو فکر پادکست درست کردم افتادم و احساس کردم این کار خیلی قراره برام جالب باشه ولی درست کردنش خودش سختیهای خودش رو داره.
هنوزم ناراحت بودم و چند بار گریه کردم، کابوس میدیدم و حالم از وضعیتی که داشتم بهم میخورد، جوری که حتی نمیخواستم وجود داشته باشم، دلم میخواست محو میشدم برای یه مدتی. ولی خب، نمیخواستم.
من اهل دیدن مستند نیستم ولی اتفاقی یه مستندی دیده بودم که در مورد حیوانات استرالیایی بود و یه حیوون کیوتی به اسم "کوکا" صحبت میکردن. همون لحظه یهو یاد هان جیسونگ افتادم. واقعا بامزه بودن، دوست داشتنی و زیبا و جوری که دلم میخواست بارها ببینمش.
یه روز توی تلگرام، من متوجه شدم ادمین یکی از چنلهایی که دوست دارم، در اصل یه وبلاگنویس بوده و به طرز عجیبی آشنام در اومد. =) اسمش آیدا هستش و اصن اون لحظه خیلییی شگفتزده شدم و باورم نمیشد و در کنارش ذوق زده بودم. ما خیلی بزرگ شدیم بدون این که بفهمیم اون موقع آیندهامون چجوری میشه. زمان واقعا چیز عجیبیه و هیچ وقت متوجه گذرش نمیشی تا یه مدت دیگه.
تو این مدت آهنگهای آلبوم ژاپتی جونگده که میومد، یه جون به جونهام اضافه میشد و اونقدر برام متفاوت و خفن هستن که ارزش چند بار گوش کردن رو دارن. (این وسط بگم که free world و break out رو پیشنهاد میکنم گوش کنین.)
از اون طرف، به این نتیجه رسیدم که از تابستون و گرماش متنفرم ولی آدمهایی که تو تابستون به دنیا اومدن، گرمای وجودشون روحم رو نوازش میکنه. اینطوری این تابستون برام قابل تحمل میشه.
هر چند قابل تحمل هم نمیشد، چون بازم احساس میکردم که حالم خوب نیست و میخواستم گریه کنم. به هر حال، هییونگ اومده بود که یه آهنگ منتشر کنه. یه مدت بعدش یه نقاشی کشیدم که یه دشت با چندتا درخت بودن که حال و هوای آگوست رو بده.
یه چیزی که یادآوری شد، شعری بود که خودم تو کلاس ششم نوشتمش و تو مجله رشد فرستادم که چاپش کنن و این کار رو کردن، هرچند کلی تغییر زیادی داشت. من معتقدم شعری که دستی نوشته بودم، بهتر از ورژن چاپی تو مجله رشد بود.
بعدش به دیوار اتاق حس زندگی دادم. نصب کردن نقاشیهام روی دیوار، بهترین ایدهای بود که میتونستم اتاق رو قشنگتر کنم. هر چند باز یه جاهاییش کار داره.
وقتی چشمم به انیمه شاهزاده کاگویا خورد، خیلی شیفته داستانش شدم و اون عمق داستانش رو خوب میفهمیدم. حتی یکی از کاراکترهاش شبیه خودم بود، موچتری و تپل کیوت. (اگه دیده باشین میفهمید که چی میگم.) بعدش خوابی دیدم که من و دوست صمیمیم، نازی، توی سالن سینما کنار هم نشسته بودیم و فیلم نگاه میکردیم. با خودم گفتم: واقعا یه روزی میرسه که اون رو از نزدیک ببینمش؟
در آخر، موفق شدم فیکشنم رو بعد از نه ماه تمومش کنم. تجربه بدی نبود، اما فکر نکنم بخوام برای نوشتن فیکشن جدید برم سراغش.
- شهریور؛
این ماه رو با دیدن لایواکشن انیمه نانا شروع کردم و یه جورایی، حس و حال باحالی داشت. بعدا اگه دلم بخواد، انیمهاش رو بزودی میبینم. آرزو کردم که این ماه هم به خوبی بگذره، چون تو دوماهی که گذروندم، سخت بودن.
بلافاصله بعدش تصمیم گرفتم یه سریال ببینم که جونمیون بازی کرده بود. اسمش هم پشت لمس تو بود. میشه گفت واقعا بامزهترین سریالی بود که دیده بودم. =) هر ثانیهاش خندم میگرفت. عاشق کاراکترش که جونمیون نقشش رو بازی کردن بودم، مهربون، کیوت و نرم. مثل یه ابر کوچک.
اینطور که فکر میکردگ خوب پیش نمیرفت. متوجه شدیم که لایو بنگچان، یعنی چانزروم کلا متوقف شده و کمپانی بنگچان رو محدود کرده که نتونه لایو بذاره. حس این رو دارم که باارزشترین چیز رو ازم گرفتن و حالا حالاها قرار نیست خوشحال باشم. حتی گوشیم هم قاطی کرده بود و هیچ ایدهای ندارم که چرا باید اینطوری بشه.
به هر حال، من در کنارش یه سریال دیگه دیدم. واقعا از منِ سریالبین حلزونی خیلی بعید به نظر میاد. =))) اسمش مقدر شده با تو هست و سوکوو بازی کرده. یه نقش جدی ولی در کنارش یه مقدار چسخل داره.
بازم میگم، این شهریور باز خوب پیش نمیرفت. دوباره شکست خوردم، ناامید شدم، گریه کردم و حس مرگ دوباره بهم دست داد و من خودم رو با گوش کردن به آهنگ متالیکای nothing else matters آروم میکردم.
برای فرار از دنیای واقعی، رو اوردم به کتاب heartless که آخرم روی یه کاراکتری کراش زدم و اسمش جست بود. با خودم میگفتم اگه یه همچی کسی تو این دنیا وجود داشت، زندگیم بهتر میشد.
کیونگسو با آلبوم جدیدش قرار بود خوشحالم کنه، اما وقتی یه خبری اومد که همهچی رو زیر و رو کرد، نتونستم به راحتی، از این آلبوم لذتی ببرم. نگرانی من واقعی شد و گفتن که سوکوو تو فعالیتهای گروهی حضوری نداره، حتی اسمش رو بین اسمهای اعضا پاک کرد. مثل این میمونه که هر کاری میکنن که از هم جدا بمونن و یه دیوار از بینشون درست کنن. این یه کابوس بود که نفسم رو بند میاورد. چهار بار گریه کردم و هیچجوره آروم نمیشدم. فکر نمیکردم چهار بار در یه روز گریه کنم. به هر حال واقعه لحظه سختی بود.
من آهنگ the view کیونگسو رو که پلی کردم، هر لحظه بعضم میگرفت. جوری که انگار دنیا به پایان رسیده بود. حقیقتا دوست ندارم به اون لحظههای قبل از اون اتفاق و همین این اتفاق، فکر کنم. فکر کردن بهش برام عذابآور بود.
درسته که اینسونگ از سربازی برگشته بود و براش خوشحالی کردم، ولی باز این غم بود که نمیذاشت به خوشحالیم ادامه بودم. از این تابستون امسال متنفر شدم. روزهای بدی رو گذروندم و بیشتر از این که مثل آهنگ summertime sadness لانا باشه، تابستون برای من مثل آهنگ cruel summer تیلور بود.