بچه که بودم، کوچیک بودم و دستم به یه چیزهایی نمیرسید. به آدم بزرگ‌ها نگاه میکردم که چقدر قدشون بلنده، چقدر ظاهر عجیبی دارن. چاق، لاغر، پیر یا جوون، همه‌جوره متفاوت و جورواجور بودن. من آدم کنجکاوی بودم، انگار که به دنیا اومده بودم تا درمورد هر چیزی کنجکاو بشم. میخواستم بدونم که دنیا چجوریه، من چه کارهایی میتونم انجام بدم، آدم‌ها چجورین و چی خوبه و چی بده.

اکثر ماها که بچه بودیم، ما این آرزو رو داشتیم که بزرگ بشیم، قدمون بلند شه و ظاهرمون تغییر کنه و همین آرزو، برای هر کسی تبدیل به یه پشیمونی بزرگ شد. چون خیلی‌هامون از زندگی و این دنیا نمیدونستیم و همین دونستنش باعث شده بود وارد چالش‌های مختلفی بشیم و چیزهایی رو با چشم خودمون ببینیم که انتظارش رو نداشتیم. من همین اوایلش یه مقدار پشیمون بودم که چرا باید همچی آرزویی میکردم و منتظرش بودم که بزرگ بشم. من هنوزم هستم، اما یه مدتی متوجه شدم که این بزرگ شدن‌ها، هر چقدر دردناک و سخت باشه، باز یه چیزهایی رو یاد میگیریم.

من وقتی به سن نوجوونی رسیدم و وارد مدرسه شدم، چیزهای جدیدی به چشمم میخورد. رفتارم کمی عوض شده بود، دیدم نسبت به دنیا تغییر میکرد و زمان اونقدری گذشت که هزارها اتفاقات ریز و درشت رو به چشمم دیدم. از دست دادن‌ها، غم و غصه، خوشحالی، تجربه کردن، دعواها، قهر و آشتی‌ها و لحظه‌های زندگی تلخ و شیرین. 

بزرگ شدن واقعا عجیبه، یا بهتون حس خوبی میده یا حس بد. بستگی داره که کدوم حس رو نسبت به این بزرگ شدن دارین. برای من ترکیبی از این دو حس بود. هم حس خوبی داشتم، هم بد. من هیچوقت آمادگی این چالش‌های سخت زندگی رو نداشتم.‌ من برای سختی‌های زندگی و غم و غصه‌های زیاد، زیادی جوونم. من برای جنگیدن در زندگی آمادگیش رو نداشتم و همه این‌ها، نشون میده که چقدر قدر اون روزهای خوبی که داشتم رو ندونستم و بیشتر دلتنگ روزهای کودکی خودم شدم.

هر دفعه به گذشته نگاه میکنم، با خودم میگم: "یعنی دیگه این‌ها تموم شدن؟ دیگه قرار نیست مثل قبلا دوباره تجربه‌اشون کنیم؟" حس سختیه، دلتنگی و قبول نکردن برای این که هیچی قرار نیست مثل سابق باشه... خوراکی‌های مختلفی که تو بچگی میخوردم، لباس‌های کوچیک که تو کودکی من، اندازه من بودن، گوش کردن به آهنگ‌های اون زمان که حالت خز بودن و احمق بودن داشتن ولی ما لذت میبردیم و دیدن انیمیشن‌های ایرانی و خارجی و حتی برنامه‌های کودک تو تلویزیون که الان برای من حکم نوستالژی رو داره و خیلی چیزهای دیگه.

من قبلا واقعا نمیدونستم که برای چی به دنیا اومدم و زندگی چی هست اما حالا که پام رو به این دوران جوونی گذاشتم، متوجه شدم که من به دنیا اومدم که تجربه کنم، ببینم، بشنوم، از یه چیزهای لذت ببرم، رها و آزاد باشم، مثل هر آدمی که میخوان رها باشن، آزاد باشن تا آرامش به سمتشون بیاد. من به دنیا اومدم تا ببینم زندگی چجوریه، زندگی‌ای که هزاران معنی داره. درست مثل کلمه "عشق" که معنی اصلی و ثابت خودش رو نداره و این کلمه رو باید سپرد به تجربه‌های هممون تا بهشون معنی بدیم. زندگی از نظر بد نیست، میشه تجربه کرد، میشه ازش درس گرفت. 

پارسال فکر میکردم که حالا این سحر خوشحال قرار نیست برگرده، حتی امسالم همچی فکری رو میکردم. ولی الان میبینم که اینطوری نیست، یه روزهایی ممکنه اون روی خوشحالی و امیدواری من برمیگرده. ممکنه تو دوره‌ای باشیم که گیر کرده باشیم توی سختی‌ها و اتفاقات طاقت‌فرسا و نتونیم امیدوار بشیم. مثل این میمونه که پاهامون تو گل گیر کرده و رها شدن ازش سخته. اما یه روزی میرسه اون نور به سمتمون میاد و نجات پیدا میکنیم.

من قبلا میگفتم: "اوه تولدمه؟ ای بابا پیر شدم که." اما این دفعه فکر نکنم الانم به خودم بگم که دارم پیر میشم. پیر برای زمانیه که تمام وجودم پر از چین و چروک بشه و نصف جونم ضعیف بشه، ولی میدونم اگه پیر هم بشم، قرار نیست قلب من پیر بشه.(البته امیدوارم قلبم پیر نشه) و حالا من بیست سالم شده و من هنوزم برای تجربه کردن و درس گرفتن از هر چیزی، آماده‌ام. بیست سالگی برای من عجبیه و نمیدونم قراره چجوری باشه اما حالا وقتشه که این سن رو تجربه کنم و از پس هر چیزی بر بیام.

امروز شونزده آذر ۱۴۰۲ هستش و من وارد بیست سالگی خودم شدم. امیدوارم همیشه بخندم و بازم تجربه‌های مختلفی داشته باشم. تولدم مبارک.♡

#من_نوشته  •  ۱۴۰۲.۰۹.۱۶