“People have their time stamps on how long you should know someone before earning the right to say it, but I wouldn’t lie to you no matter how little time we have. People waste time and wait for the right moment and we don’t have that luxury. If we had our entire lives ahead of us I bet you’d get tired of me telling you how much I love you because I’m positive that’s the path we were heading on. But because we’re about to die, I want to say it as many times as I want—I love you, I love you, I love you, I love you.”

They both die at the end —

متیو و روفوس کسایی بودن که فقط یه روز فرصت زندگی کردن داشتن. اون‌ها از طریق یه برنامه همدیگه رو پیدا کردن. زندگی روفوس مثل پست‌های اینستاگرامش سیاه و سفید بودن، جوری که واقعا زندگی اون تلخ بود. هر چند که اون دوستانی داشت که برای اون مثل خانواده بود. اما متیو برای روفوس مثل نوری توی زندگی سیاه و سفیدش بود. با اومدنش توی زندگی روفوس، تو روز آخرشون رنگی شده بود. میتو برای روفوس یه امید بود، یه حس تازه‌ای بود. اون‌ها فقط یه روز فرصت داشتن که باهم لحظه‌های مختلفی رو بسازن. این داستان، از زندگی، مرگ و احساسات رو میگه، حتی دو دوستی که حس بینشون فراتر از دوستی بود.

#من_نوشته / از یازده دسامبر ساعت دوازده شب، تا دوازده دسامبر ساعت یک و چهل و دو دقیقه.

•••

همونطور که میدونین تازگی‌ها کتاب "هر دو درنهایت میمیرند" اونم نسخه اصلی (انگلیسی) رو خوندم. دلیل این که اصلش رو خوندم این بود که نسخه ترجمه فارسی سانسور داشت و من نمیخواستم وقتم رو سر این سانسور داشتنش بکنم. واسه همین اصلی رو خوندم و صد برابر لذت بردم و خیلی تحت تاثیرش قرار گرفتم. حقیقتا قلبم سرش شکست و این نشون میده که نویسنده چیکاری با من کرده. اگه تاحالا نخوندینش، حتما حتما پیشنهاد میکنم بخونینش.♡

پ.ن: از این به بعد سعی میکنم کتاب‌هایی که خوندم رو پست میکنم. 

پ.ن۲: من‌ فرداش که کتاب رو تموم کردم، دوباره یه درگیری ایجاد شد و من فروپاشی روانی قرار گرفتم و تا الان حالم جوریه که انگار رفتم سرجای اول، یعنی به زمان تابستون نحس امسال برگشتم. ولی فعلا دارم سعی میکنم بهتر بشم. من خوب میشم. چه دروغ مسخره‌ای.