زندگی واقعا عجیبه. نمیدونم اینو قبلا گفته بودم یا نه. چند بار این رو گفتم؟ یک بار؟ دو بار؟ شایدم هزار بار. زندگی اونقدر عجیب هست که هیچوقت فکرشو نمیکردی.

وقتی یه عده به خواهرم رفتار بدی داشتن، عصبانی شد و سعی کرد حقش رو پس بگیره و حتی گریه کرده بود. حتی پاش رو روی خونه گذاشت، برق‌ها رفته بود، من به خاطر قهوه‌ای که خوردم حس ضعف بهم دست داده بود و از گشنگی در حال مردن بودن تا وقتی شام حاضر بشه و حتی بی‌قراری واسه خواهرم میکشیدم.

وقتی بابام ویروس سرماخوردگی گرفت و بدنش جون نداشت تا بتونیم کمکش کنیم، میخواستم گریه کنم، اما خبری از اشک و شیون و زاری نبود. فقط ماتم برده بود، خیره به یه چیز معمولی بودم، چون ایده‌ای نداشتم که چرا زندگیمون انقدر عجیب باشه. آخرم مریض شدیم، چون جونمون رو بهش دادیم.

تو اوج مریضیم خیلی پدرم در اومد، تب داشتم، هزیون میگفتم و آواز میخوندم، میخندیدم، غصه میخوردم و نگران میشدم... این نگرانی، دیگه حتی بخشی از وجود خودم شده و هیچوقت ازم جدا نمیشه. حتی همش یادم میوفته که من هنوز سمت بافتنی نرفتم، خیلی وقته نقاشی نکشیدم و خیلی وقته هیچی ننوشتم. اونم با کلی ایده‌های استفاده نشده و دست نخورده. دلم براشون میسوزه.

زندگی برات عجیب میشه که تو همزمان هم خوشحال باشی و هم ناراحت، هم عصبانی باشی هم نگران. تو این مدت خیلی چیزها رو فهمیدم یا بهتره بگم‌ که خیلی چیزها برام یادآوری شد.  این بود که ممکنه یه روز کل حس‌ها رو تو یه جا حس کنی. مریضی واقعا بدترین چیز دنیاست، چه سرماخوردگی باشه چه سرطان. درسته، دیشب در حالی که داشتم برای آهنگ جدید هالزی و این که بعد از سه سال، آلبوم جدیدش رو بده، متوجه شدم که این آهنگش، حرف جدیدی داره و حالا تموم لیریک‌هاش تو ذهنم رد میشن، چون اشلی اونقدر توی زندگیش عذاب کشید که آخرم اینطوری بشه. نه تنها زندگی انقدر عجیبه، بلکه انسان بودن خیلی عجیب و در عین حال سخت‌ترینه. این که تموم درد رو بکشی و همزمان زندگی کنی. کلی درد رو با تک تک سلولت حس کنی و بازم قوی میمونی.

گفتن قوی موندن. من همیشه فکر میکردم که قوی بودن یعنی وقتی گریه کردی قوی میشی. ولی قوی بودن و قوی موندن سخت‌تر از این حرف‌هاست و فقط از گریه کردن به وجود نمیاد. گاهی، تو شرایطی هستیم که واقعا نه نمیتونیم گریه کنیم تا خالی شیم، نه نمیتونیم چیزی بگیم و نفس بگیم و حتی مدام زیر لب به خودمون میگیم ای کاش نبودیم، ولی بازم تحمل میکنیم. و بعدش میبینی‌ که قوی موندن از صدتا کار سخت‌تره و ممکنه از قوی موندن خسته بشی و دلت میخواد گریه کنی. حقیقتش اینجاست که گریه کردن فقط نشونه قوی و ضعیف کردن ما نیست. اشک‌ها برای جمع کردن چیزهای سنگین تو وجودمون ساخته شدن تا از وجودمون کم کم بردارن. 

همه‌ی این‌ها رو گفتم برای این که به خودم بگم، به شماها بگم. بگم که زندگی خوبه، بده، زشته، زیباست، کثافته، بی‌رحمه، دوست داشتنیه، آرامشه، بهشته، جهنمه، عجیبه و هر کوفتی میتونه باشه. زندگی همینه، یه وقت‌ها باهامون راه میاد، یه وقت‌ها تو گودال پرتمون میکنن. ولی این ماییم که باید چیکار کنیم، این ماییم که باید باهاش بجنگیم، این ماییم که تحمل میکنیم تا به روزهای خوش برسیم، این ماییم که تلاش میکنیم تا تو مسیر لذت ببریم، این ماییم و احساساتمون.

خورشید روی صورت من میتابه. این بار شاید بتونم با خورشید کنار بیام.

•••

پ.ن: تموم این مدت هم به آلبوم تیلور گوش میدم، هم آلبوم بیلی، هم آلبوم جونگده و هم آلبوم جونمیون، به علاوه‌ی آهنگ جدید هالزی که هر ثانیه‌اش قلبم میگیره. آهنگ گوش کنین، تو هر موقعیتی گوش کنین. موسیقی یکی از راه نجات ماست.

پ.ن۲: من هیچ انتظاری برای تابستون ندارم، ولی امیدوارم این دفعه بهتر باشه.

پ.ن۳: این متنی که نوشتم رو توی ژورنالم مینویسم، برای این که یادم بمونه، یادم بمونه که زندگی همینه.