"شب رو دوست داری یا روز رو؟"
"غروب رو دوست دارم."
"غروب؟ ولی غروب خیلی دلگیره، برعکس طلوع که خیلی دلانگیزه."
"شاید درست میگی، غروب خیلی دلگیر و غمانگیزه، ولی تو تا به حال به زیباییش و به نور خوشرنگ خورشید دقت کردی که همهجا رو زیباتر میکنه؟"
درسته، غروب خیلی دلگیره، البته برای همه دلگیره، مخصوصا وقتی تو روز جمعه، غروب رو تماشا میکنن، دلشون میگیره و حوصله یه هفته جدید رو ندارن. منم قبلا اینطوری بودم، زمانی که مدرسه میرفتم. هروقت غروب جمله رو میدیدم میخواستم بزنم زیرگریه، چون دلم نمیخواست خورشید پایین بره، شب بشه تا مجبور بشم بخوابم و فردا صبح شنبه به زندگیمون بیاد تا دوباره با همکلاسیهای احمق رو به رو بشم. حتی پارسال یادم نمیره که وقتی اتفاقاتی میوفتاد، به غروب نگاه میکردم تا چشمام کور بشن.
ولی الان، غروب دیگه برای من غمانگیز نیست، چون تو این مدت هیچوقت به زیباییش دقت نکرده بودم. به این دقت نکردم که وقتی خورشید پایین میره، نورش خوشرنگتر و ملایمتر از همیشه میشه، جوری که نور نارنجی رنگش، خونه رو زیباتر میکنه و بعد کم کم اون نور میره و کل چراغهای شهر، دونه دونه روشن میشن و تاریکی شب رو کمتر میکنن. غروب لزوما غم دلگیری نیست، بلکه چیزیه که امیدواری بهم میده که میتونم دوباره طلوع رو ببینم. طلوع معمولا شروع روز میدونن و غروب رو پایان روز و آغاز شب میدونن. حتی طلوع رو به شروع زندگی و غروب رو پایان زندگی میدونن. ولی غروب برای من پایان نیست، یه فرصته، یه فرصتی که بشه بازم طلوع رو ببینم، طلوعی که بهم امید میده.
معمولا وقتی عصرها بیرونیم، نور غروب خورشید رو میبینم که به ساختمونهای کوچیک، آسمان خراشها، مغازهها، بقالیها، درختها و تابلوهای تبلیغاتی خیلی یجور و صورت آدمها وقتی از خیابون رد میشن، میتابید و این همهچیز رو زیبا میکرد، حتی زشتترین چیزها رو زیبا میکرد. نمیدونم این خیلی عجیبه که درموردش به خوبی حرف میزنم ولی مطمئنم کسی که غروب رو دوست داشته باشه، به خوبی حرفم رو درک میکنه.
الان ده دقیقه به ساعت یازده صبح مونده و خورشید خیلی وقته طلوع کرده و قراره بیشتر و بیشتر هوا گرمتر بشه، ولی امروز منتظر غروب میمونم، غروبی که دیگه هیچوقت غمانگیز نیست.
#من_نوشته