بارها و بارها ازت متنفر شده بودم و گفتم دیگه تو رو حسابت نمیکنم. حتی گفتم که نمیخوام باهات حرف بزنم. اما بعدش کم کم بهتر شدیم و مهربون‌تر شدیم و گفتم باید دوستش داشته باشم، گناه داره. من سعی کردم دوستت داشته باشم و تو رو بازم یه آدم مهم حسابت کنم.

اما ببین، پای راستم به خاطر کوبیدن به سطل آشغال عمومی که نزدیک خونه‌امون بود درد میکنه، از دست تو عصبانیم و از شدت عصبانیت و ناراحتی گریه‌ام گرفت. هر چقدر نفس نفس میزدم، دود و کثافت توی ریه‌هام جمع میشه و گلوی من خشک میشه. ببین، با وجود این که درد میکشم ولی این دفعه دارم تک تک جزئیاتت رو حذف میکنم. دردهام یه روزی به خاطر فراموش کردن تو از بین میرن، هیچوقتم جاشون روی روحم نمیوفته.

امیدوارم این آخرین باری باشه که هم رو ببینیم. این رو واقعا جدی میگم.