روز ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ / روز اول

همیشه این عبارت "آرامش قبل از طوفان" رو به زبون میاریم، وقتی که فکر می‌کنیم همه‌چیز قراره خوب پیش بره. هر چند که نمیدونیم این فکر، گول‌زننده‌ست. واقعا بعضی فکر‌ها گول میزنن و میگن: هی، همه‌چی خوب پیش میره، نگران نباش. درحالی که خبری از خوب بودن اوضاع نیست.
هیچکس از آینده خبر نداره، حتی از ثانیه‌ها، دقیقه‌ها و ساعت‌های آینده. همه‌چی غیرقابل پیش‌بینیه و دقیقا، نمیدونستیم راس ساعت سه بامداد، صدایی رو بشنویم که تو عمرمون نشنیدیم. صدایی که دلمون نمیخواست بشنویم. صدای فریادهای مردم، صدای انفجارها از دور، صدای گریه‌ها، صدای آتش رو به رومون و دود غلیظی که گلوی من رو به فنا داد. ترس در وجود ما بیدار شد و تنمون مثل زلزله میلرزید. نفس نفس میزدم، انگار که حس کردم روز آخرمه، انگار که روز قیامت رسیده. وضعیت بیرون خونه، شبیه جهنم شده بود، همون تصوری که در ذهنم بود و ازش میترسیدم. تموم لوازم، لباس و خوراک رو توی هر چیزی گذاشتیم تا دور بشیم، دور بشیم از این خونه، از اینجا و یا از این دنیا. صدا میومد، همون صدای انفجار‌ها، همون صدای فریادها و گریه‌ها. پدرم هی میگفت که تلویزیون رو روشن کنیم ولی ما از ترسمون گفتیم که این کار رو نکنه. چراغ‌هامون رو خاموش نگه داشتیم تا چیزیمون نشه. خودمون رو در تاریکی غرق کردیم تا از بین صداها، پیدا نشیم.
زنگ خورد، عموی من بود، اومده بود دنبال ما. هوا کم کم داشت روشن میشد و آدم‌های دیگه‌ای به صحنه‌ی حادثه حجوم بردن. مامانم ترسیده بود. داداشم ترسیده بود. خواهرم ترسیده بود. پدرم ترسیده بود اما سعی کرد به روی خودش نیاره و من، بین باور کردن و نکردن مونده بودم. مدام فکر کردم که کاش این صدا، صدای رعد و برق بود. کاش واقعیت نبود و همش خواب بود. کاش فقط یه صحنه از فیلم اکشن می‌بود، اما حقیقت این بود که این کابوس در دنیای بیداری من پابرجا بود. معمولا کابوس‌ها طولانی‌ترن و زجرکشت میکنن، و دقیقا، کابوس ما همین بود. جنگ، بدترین بخش این دنیاست. منفورترین کلمه‌ست. چیزی که برد و باختی وجود نداره، فقط ضرره.
به خونه‌ی مامان‌بزرگم رفتیم. هنوزم ترسیده بودیم. یکی از عموهای دیگه‌ام داشت با ماهواره، اخبار رو دنبال میکرد و مدام با خنده و خونسردی میگفت: "نترس، چیزی نمیشه. اون کارش رو خوب بلده."
ولی من و خانواده برای شنیدن این حرف خیلی خسته و ترسیده و ناامید بودیم. این که یه شبه همه‌چی بهم بریزه و دیگه زندگیمون از دستمون در میره، همین میشه. اخبارها اینطوری میگفتن: اون‌ها حمله کردند، کشور ما پاسخ "کوبنده" و "پشیمان کننده" میدهند. این یعنی چی؟ یعنی جنگ.‌ اگه اون شروع کنه، اون یکی هم دست بر نمیداره. کل زندگیم شد خبر، جنگ، صدای انفجار و پدافند، غر غرهای پدربزرگم، آروم راه رفتن‌های مادربزرگم، قهقهه‌های عموی من از سر خونسردی و راحتی بابت این که این جنگ ممکنه اینجا کلی تغییر کنه، تپش تند قلبمون، ترس، ترس، ترس و ترس.

#من_نوشته

•••

این پست رو برای موضوع جدید وبلاگم به اسم "کابوس در بیداری" منتشر کردم. به احتمال زیاد، هر چند ساعت یا هر روز، روزهای آشفته بازاری که میگذرونم رو مینویسم و منتشر میکنم. شاید که در خوندن نوشته‌هام، به شدت درک کنین و قلبتون بیشتر مچاله‌تر بشه. :) مراقب خودتون باشید.