روز ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ / روز دوم

شب جای خودمون رو در مرکز خونه پهن کردیم و وقت خوابیدن بود. اما راس ساعت سه بامداد، بازم صدا میومد. من به این صداها عادت نداشتم. میترسیم و خواهرم و مادرم من رو آروم میکردن، با این که خودشونم بیشتر میترسیدن. صدا تمومی نداشت، تا وقتی که خورشید طلوع کنه. عملا میتونستم بگم که بازم نتونستم بخوابم و صدای انفجار اون شب، توی ذهنم تکرار میشد. به زور از زمین بلند شدم، خواهرم و مادرم به کمک مادربزرگم، وسایل صبحونه رو جور کردن. صدای دو تلویزیون که شبکه‌هاشون فرق داشت، زیاد بود.‌ کارشناسان و تحلیلگران در مورد جنگی که شروع شده صحبت میکردن. فقط حرف، حرف و حرف بود. سرمون رفت. هر لقمه‌ای که درست میکردم و توی دهنم میذاشتم، هی برام مرور میشد که واقعا جنگ شروع شده و هنوز دو روز نگذشته، تحملم داشت تموم میشد. آدمی که به زندگی کردن و گذروندن روزهای معمولیش عادت داشت، تحمل کردن این شرایط براش سخته. هیچی خوب پیش نمیرفت، بدتر و بدتر میشد. با هر حرف از سیاستمداران پیر و خرفت، مردم‌های کشور که اکثرشون جوون و کودکن، بیشتر آسیب میبینن. یعنی پیرها یه دردسر درست میکنن، جوون‌ها مجبورن بجنگن و بمیرن. قدرت دست پیرهای بی‌عقله، نه جوون‌هایی که عقل بهتر و درستی دارن.

پدربزرگم وقتی میبینه ما مهمونش حساب میشیم، بهمون میگه که ظرف بشوریم، این کار رو کنیم، اون کار رو کنیم و خیلی کارهای دیگه. کارها بیشتر رو دوش خواهرم بود و خیلی خسته میشد. حتی پدربزرگم مدام ایراد میگرفت، چون روش کارهامون با ‌کارهای خودشون فرق داشت.‌مثلا ما قابلمه‌ی ‌که تهش چسبیده بود رو آب میریختیم تا خیس بخورن، اما پدربزرگم به این کار اعتقاد نداشت، فقط میگفت بساب و بشور، نمیخواد خیسش کنی. نمیدونم، چرا نمیخواد قبول کنه ‌که حتما قرار نیست حق با خودش باشه؟

این طرف تلویزیون، آهنگ‌های حماسه، گفتن "وطنم وطنم، ای کشور بزرگ من." با شعارهای توخالی، آمار کشته‌شدگان مردم بی‌گناه، بی‌دفاع و بی‌پناه در این کشوری که سر و تهش معلوم نیست، گفتگوها و تحلیل کردن این وضعیت بود. اون طرف تلویزیون که ماهواره بود، جایی که منفجر شدن، خوندن پیام‌های مخاطب و فیلمبرداری مردم از حوادث، همون‌ گفتگوها و تحلیل کردن این وضعیت که حرف‌هاشون تمومی نداشت. هر کدوم یه چیزی میگن و هیچ کمکی برای بهتر شدن اوضاع نمیکنن.

توی اینترنت، با بچه‌ها صحبت کردم، همه ترسیده بودن، بعضی‌هاشون سریعا وسایل جمع کردن تا برن شمال، چون امن‌ترین جا نقاط شمال ایران بود. تازه متوجه شدیم دانشگاه‌ها هنوز هیچ تغییری برای امتحانات دانشجوها فکری نکردن و خیلی‌ها اومدن اعتراض کردن. انتظار دارن که تو این موقعیت وحشتناک و ناامن، بچه‌ها باید حضوری وارد حوزه امتحان بشن. تک تکشون میخواستن گریه کنن، چون نمیخواستن این وضعیت رو ببینن. این جنگ رو نمیخواستن، منم همینطور. هیچکس جنگ رو دوست نداره، چون فقط تنها مظلوم این جنگ، ماییم. ماهایی که تهرانی‌ها هستیم، جنگ‌زده حساب شدیم. قبلا هیچوقت نمیفهمیدم جنگ‌زده بودن چطوریه، اما حالا دارم با پوست و استخون حسش میکنم.

به تازگی، متوجه شده بودم که یه دختر شاعر هم رو به روی ما زندگی میکرد، همونجایی که صدای وحشتناک رو شنیدیم. دو سال از من بزرگ‌تر بود. یه بخشی از شعر‌هاش رو خونده بودم اما یادم نمیاد، به هر حال، اون زیبا می‌سرود.

#من_نوشته