• روز ۲۵ خرداد ۱۴۰۴ / روز سوم •

همچنان صدا میومد، به بچه‌های تهران توی اینترنت گفتم که مراقب باشن. خیلی وحشتناک بود. فهمیده بودیم کجاها رو زده بودن و چه آتیش عظیمی بود. دلم میخواست از تهران برم بیرون اما راهی نبود. شرایطش رو نداشتیم. تا چند ساعت بهش فکر کردم و بیشتر و بیشتر ناراحت میشدم. تا ظهر خبری نبود اما خیلی بدتر بود. صداها بیشتر میشد و ما میترسیدیم. ترس هیچوقت باهامون تنها نذاشت. مدام به وجودمون میچسبید. تو این وضعیت، دوست‌هام نگران من شدن و بهم زنگ زدن و پیام فرستادن. قلبم مچاله شد، از این که چرا کارمون به جایی رسید که مدام نگران بشیم. من آدمیم که خیلی نگرانی میکشم و از این نگرانی بودن خسته میشدم. حالا این نگرانی من و بچه‌ها، قرار نیست تموم بشه.

مشکل بزرگی که وجود داشت، این بود که پناهگاهی نداریم. آژیری نداریم که کی قراره اتفاق بیوفته تا سریعا به پناهگاه بریم. این مسئله هم ما رو عصبانی میکرد. چطور ممکنه ما از داشتن این چیزها محروم باشیم؟ چطور ممکنه نتونیم راحت از خودمون محافظت کنیم؟ نمیدونم. مغزم کار نمیکرد و هیچ ایده‌ای نداشتم.

نصف دوست‌های تهرانیم، راهی شدن که خونه‌هاشون با کلی خاطراتی که داشتن رها کنن. این که با یه سری خاطره‌ی دوست داشتنی و دوست نداشتنیت خدافظی کنی، تلخ‌ترین کار دنیاست. این همه خاطره‌ی خوب و بد توی یه خونه جا میشه. دیوارهای این خونه‌ها، از جنس گچ و سیمان و خاک نبودن، بلکه از جنس خاطره‌های مردم بودن که ساخته شدن و موندگار موندن و حالا قراره رها بشن، برای یه مدت. مدتی که معلوم نیست کوتاه باشه یا بلند، فقط رها میشن. حالا این که سالم بمونن یا نه، بستگی داره. ولی این حال دوست‌های من دلشون نمیخواست از این خونه‌ی پر از خاطره‌اشون دل بکنن. با این که از لحاظ جسمی در حال رفتن به شمال بودن، اما روحشون توی خونه‌ی خالی و خلوتشون با کلی وسایل، میز و صندلی، قال عکس‌ها، پوسترهای روی دیوار اتاقشون و آشپزخونه موندن.

وقتی نزدیک شب میشد، تن و بدنم میلرزید چون میدونم بعدش صدا میاد. اونقدر صدا اومد که نمیتونستم تحمل کنم. با هر صدا، نفس کم میوردم. بدتر این که این حس تنهایی سراغ من رو گرفت و دیدم چقدر تو تهران تنها به نظر میرسم. هر چند، دو سه‌تا از بچه‌های تهران، بهم پیام دادن که خودشون هم با شرایط خاصی که داشتن، نتونستن از تهران خارج بشن و بهم‌ گفتن که قرار نیست تنها باشی. راستش، گفتن این حرف‌ها قلب من رو گرم کرد. حس خوبیه، این که چه هم‌شهری و چه دوستانی که تو شهر‌های دیگه بودن، سعی میکنیم به هم دیگه حس خوبی بهم بدیم تا حس تنهایی نداشته باشیم. دوستی در این مواقع خیلی مهمه و ارزشمند‌تره.

به تازگی، از دید مردم جهان متوجه شدم که چقدر ریکشن خوبی به حمله ایران داشتن و به شدت دیده شده بود و اکثرشون حمایت کردن، حتی به خاطر این جنگ استرس داشتن و دلشون نمیخواد این جنگ ادامه پیدا کنه. دیدی؟ همه از جنگ خوششون نمیاد. نحسه، زشته، احمقانه‌ترین و خطرناک‌ترین کار دنیاست. هیچکس از جنگ خوشش نمیاد‌. هیچکس.

#من_نوشته