• روز ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ / روز چهارم •

جنگ روانی، بعد از جنگ فیزیکی، از جمله جنگیه که مخرب‌تره. به جای سلاح گرم و سرد، از سلاحی به اسم "کلمات" استفاده میکنن تا روان طرف رو به خطر برسونن. صبح اون روز ما با پدرمون دعوامون شد. نمیدونم چرا بابام از روز اول دلش میخواد سر ما و همه داد بزنه. از چی ناراحته؟ از جنگ؟ از ما؟ تکلیف بابام مشخص نبود. به هر حال باهاش دیگه صحبتی نکردیم. ازش متنفر بودم، ولی میدونین این حسم بارها تغییر میکنه. یه روز دوستش دارم و یه روز ازش متنفرم و بابت این که متنفر بشم عذاب وجدان میگیرم. خانواده‌ی ایرانی همینه. یه رابطه عشق و نفرت با خانواده‌ات یه چیز کاملا طبیعی تو ایرانه.

ما به خونه‌ی خودمون برگشته بودیم بلکه میدونیم خیلی اتفاق خاصی نمیوفته. این روزها متوجه شدم که هر روز دائما در حال خوندن خبر هستم و این من رو یاد چند سال پیش، زمان اعتراضات میندازه که کلی خبر خوندم و با هر خط از خوندن خبرها، جونم میرفت. سلامت روان، چیزی خیلیدمهمیه که ما خیلی کم بهش توجه میکنیم که خب مشخصه چرا. چون بارها در هر موقعیتی سلامت روانمون رو از دست دادیم و مطمئنم دیگه چیزی به اسم سلامت روان در وجودمون نداریم. 

امروز از اون روزهایی بود که انتظارش رو نداشتیم. خبر اوردن که مردم یکی از منطقه‌ها باید جای سکونتشون رو ترک کنن چون قراره ناامن باشه. سر تلویزیون در حال زنده، متوجه شدیم به صدا و سیما حمله کردن و انقدری عجیب، ترسناک و در عین حال غیرقابل باور بود که تاحالا ندیده بودم که یه کشور به بهونه جنگ، به ساختمون رسانه ضربه بزنن. یعنی حتی تو عمرم نه دیدم و نه شنیدم که این اتفاق بیوفته.

صدا از دور میومد اما انقدر شدید و رگباری بود که دست مادرم و خواهرم رو سفت گرفتم. ترسیده بودم، بدجوری ترسیده بودم. حالا هر چقدر سعی کردن به بچه‌ها پیان بدم که حالشوت چطوره، اینترنت رو محدود کردن. نمیدونم، فقط زورشون به همین کار میرسه که همه‌چیز رو از ما محدود میکنن.

دوباره برگشتیم به خونه‌ی مادربزرگم. چون دلم نمیخواست به خونه‌ی خودم برگردم. دیگه خونه‌ی من نیست. خونه‌ی امن من نیست و میدونم چقدر برای زمانی که خونه، واقعا خونه بود، تنگ شده.

#من_نوشته